خلاصه کتاب ده گفتار شهید مطهری
برگرفته از صد گفتار چاپ دانشگاه امام صادق(ع)
۱ و ۲. تقوا
تقوا، یکى از کلمات رایج دینى است، و تقریبا به همان اندازه که در مباحث اسلامى از ایمان و عمل یاد شده، از تقوا هم سخن به میان آمده است.
این کلمه از ماده وقى به معناى حفظ و نگهدارى است. راغب اصفهانى در کتاب مفردات القرآن مىگوید:
وقایه عبارت است از محافظت چیزى از هر چه به آن زیان مىرساند، و تقوا؛ یعنى حفظ نفس از آنچه بیم مىرود. معناى اصلى تقوا این است. اما گاهى تقوا بجاى خوف و خوف به جاى تقوا به کار مىرود. تقوا در عرف شرع یعنى نگهدارى نفس از آنچه انسان را به گناه مىکشاند، و این، با ترک ممنوعات و محرمات محقق مىگردد.(6)
معمولا در زبان فارسى تقوا را پرهیزگارى یا ترس ترجمه مىکنند و ظاهرا فارسىزبانان از این کلمه چنین برداشتى دارند؛ مثلا در ترجمه هدى للمتقین(7) مىگویند: هدایتى براى پرهیزگاران یا در مورد اتقوا الله(8) گفته مىشود: از خدا بترسید، اما در معناى تقوا باید توجه داشت، اگر چه لازمه تقوا و محافظت نفس نسبت به چیزى، ترک آن چیز یا اجتناب از آن است، اما چنین نیست که معناى تقوا همان ترک و پرهیز باشد، لذا شاید بهتر باشد، تقوا را به خودنگهدارى ترجمه کنیم.
البته همان طور که دیدیم، این کلمه در زبان عرب، گاه مجازا به معنى خوف نیز به کار میرود. با شنیدن کلمه خوف خدا، شاید این سوال براى کسى پیش آید که مگر خداوند چیز ترسآورى است. او که کمال مطلق و شایستهترین موضوع براى دوست داشتن است، چرا از او بترسیم.
حقیقت این است که خود خداوند موجب ترس نیست، بلکه از عدالت الهى باید ترسید: یا من لا یرجى الا فضله و لا یخاف الا عدله(9) عدالت هم به نوبه خود امر وحشت آورى نیست، انسانى که از عدالت مىترسد، در حقیقت از خود مىترسد که در گذشته خطایى از و سر زده، یا بیم دارد که در آینده نسبت به حقوق دیگران تجاوز کند، لذا مسأله خوف و رجا نیز همین است که از طرفى مؤمن باید از طغیان نفس اماره، خود بهراسد که مبادا زمام از کف عقل گرفته شده، به دست نفس بیفتد (خوف) و از طرف دیگر نسبت به ذات خداوند تعالى، اعتماد و اطمینان داشته باشد که همواره او را یارى خواهد کرد (رجا).
از آن چه درباره لغت تقوا گفته شد، تا اندازهاى مىتوان حقیقت تقوا را از نظر اسلام فهمید. انسان اگر بخواهد، در زندگى اصولى داشته باشد و از آن اصول پیروى کند، ناچار باید خط مشى معینى داشته باشد و لازمه حرکت در مسیرى معین، آن است که خود را از امورى که موافق هوسهاى آنى وى مىباشند، ولى با هدف و اصولى که در پیش گرفته، منافات دارند، نگهدارى کند. لذا تقوا، به معنى عام، لازمه تحت فرمان عقل زیستن و به عبارتى لازمه انسانیت است، نه مختص دینداران.(10)
مطلب دیگر این است که این حفظ و صیانت از خطاها و گناهان را به دو شکل مىتوان بررسى کرد: تقواى ضعف و تقواى قوت.
در نوع اول، انسان براى محافظت خود از آلودگى گناهان، از موجبات آنها فرار مىکند؛ یعنى خود را همیشه از محیط گناه دور نگه مىدارد، اما تقواى قوت، این است که انسان در روح خود حالت و قوتى پدید آورد که به وى یک مصونیت روحى و اخلاقى بدهد؛ یعنى انسان از لحاظ روحى به قدرى قوى شود که اگر فرضا در محیطى که وسائل گناه هم فراهم است قرار بگیرد، آن حالت و ملکه روحى، مانع از آلودگى وى به گناهان شود.
در زمان ما، اغلب مردم تصورشان از تقوا، همان نوع اول است و شاید علت پیدایش این تصور آن باشد که از اول، تقوا را براى ما پرهیزگارى ترجمه کردهاند و تدریجا پرهیز از گناه، به معنى پرهیز از موجبات گناه تلقى شده و بدین شکل، کلمه تقوا، معناى انزواى از اجتماع را به خود گرفته است. در کتب اخلاقى گاهى از عدهاى یاد مىکنند که براى جلوگیرى از کثرت کلام و گفتن حرف لغو، سنگریزهاى در دهان مىنهادند، تا حرف زدن بر ایشان مشکل شود؛ یعنى اجبار عملى براى خود درست مىکردند و این، نمونهاى است براى تقواى ضعف، این گونه اجتنابها اگر کمال محسوب شود، به عنوان مقدمهاى است که در مراحل اولیه براى پیدا شدن ملکه تقوا فایده دارد؛ اما حقیقت تقوا و کمال واقعىاش همان روحیه عالى و مقدسى است که باعث شود بدون اجبار عملى و حتى با مهیا بودن وسایل گناه، انسان از آن اجتناب کند.
در آثار دینى و خصوصا نهج البلاغه، در مورد تقوا بسیار تأکید شده است. امیرالمؤمنین على علیهالسلام مىفرماید: مثل خلافکارى و زمام نفس را به کف هوس دادن، مثل اسبهاى چموشى است که لجام را پاره کرده، اختیار را کاملا از کف سوارکاران ربودهاند و سرانجام آنها را در آتش مىافکنند؛ و مثل تقوا، مثل مرکبهاى رهوار و رام و مطیعى است که مهارشان در اختیار سوارانشان است و آنها را وارد بهشت مىکنند.(11)
این حدیث، علاوه بر بیان خاصیت ضبط و مالکیت نفس در تقوا، اشاره مىکند که لازمه مطیع هوس بودن، زبونى و ضعف و بى شخصیتى و بى ارادگى است و لازمه تقوا، قدرت اراده و شخصیت معنوى.(12)
با توجه به این که گفتیم: تقوا باعث مىشود که انسان در اصول معینى که براى خود برگزیده محدود شود و از آنها تجاوز نکند و خصوصا با تعبیرات دین از تقوا (مانند حصار و حصن دانستن آن)، شاید برخى بپندارند که تقوا دشمن آزادى است و زنجیر و محدودیتى است براى بشر. به این افراد باید گفت: تقوا محدودیت نیست، مصونیت است. تقوا براى روح، مانند خانه براى زندگى(13) و لباس براى تن؛(14) است خانه و لباس را محدود کننده آزادى بشرى نمىدانیم، بلکه آن را باعث مصونیت زندگى انسان از بلاها، سرما، گرما و... مىشماریم. تقوا نیز چنین است و حتى به فرموده امیرالمؤمنین على علیهالسلام نه تنها مانع آزادى نیست که موجب آزادى است.(15)
البته باید توجه کرد، چنین نیست که شخص متقى، معصوم گردد، بلکه انسان در عین این که در حمایت تقوا زندگى مىکند، باید خود، حارس و حافظ آن باشد؛ مانند لباس که ما را از سرما و گرما حفظ مىکند، ما نیز آن را از آلودگى، دزد و... حفظ مىکنیم؛ الا فصونوها و تصونوا بها.(16)لذا باید نسبت به خطراتى که بنیان تقوا را متزلزل مىکند، توجه داشت. در دستورات دینى مىبینیم که اگر چه تقوا ضامن جلوگیرى از بسیارى گناهان تلقى شده، اما نسبت به گناهانى که تأثیر و جاذبه قوىترى دارند، دستور پرهیز و حریم گرفتن آمده است؛ مثلا هیچگاه گفته نشده که تنها بودن در اتاقى که در آن شراب هست، حرام است؛ زیرا در این جا، همان ایمان و تقوا، نگهدار و ضامن انسان است، ولى در مسأله جنسیت، به خاطر تحریک و قدرت شدیدش این ضمانت از تقوا برداشته شده و لذا گفتهاند: خلوت کردن و تنها بودن زن و مرد نامحرم، حرام است.(17)
آثار تقوا
اکنون به ارزش و آثار تقوا بپردازیم؛ گذشته از آثار مسلمى که تقوا در زندگى اخروى دارد و یگانه راه نجات از شقاوت ابدى است، در زندگى دنیوى نیز ارزش و آثار زیادى دارد، تا حدى که حضرت على علیهالسلام تقوا را براى رفع همه دردها و ابتلائات بشرى مفید مىداند؛ دواء داء قلوبکم و شفاء مرض اجسادکم و صلاح فساد صدورکم و طهور دنس انفسکم...(18) ارزش یک چیز وقتى خوب معلوم مىشود که چیز دیگرى جاى آن را نتواند بگیرد؛ فى المثل یکى از مشکلات امروزى بشر، مسأله کثرت قوانین و مقررات و تغییر و تبدیلهاى پیاپى آنهاست. البته در لزوم قوانین براى حفظ و کنترل جامعه مدنى شکى نداریم، ولى باید دانست که تنها با این کار نمىتوان جامعه را اصلاح کرد.
قانون، فقط حد و مرز را تعیین مىکند، اما باید نیرویى در خود مردم باشد که این حدود را محترم بشمارد و آن، تقواست؛ تا تقوایى نباشد، نمىتوان از احترام به قانون سخن گفت. به خاطر همین بى تقوایى است که امروزه مفاسد اجتماعى و اخلاقى، رواج بیشتر و گستردهترى نسبت به گذشته پیدا کرده است.
تقوا براى سلامت جسمى انسان نیز مفید است. البته تقوا، قرص و آمپول نیست، اما اگر تقوا نباشد، بیمارستان خوب، طبیب و پرستار خوب و... نخواهد بود علاوه بر اینها، آدم متقى چون به حق خود راضى است، چنین نیست که دائما در این فکر باشد که کجا را ببرد و کجا را بخورد و...، لذا به انواع بیمارىها؛ مانند زخم روده و معده و سکته قلبى و... دچار نمىشود و افراط در شهوت و دیگر گناهان، او را ضعیف و ناتوان نمىسازد.(19)
اثر دیگر تقوا، روشن بینى و بصیرت دل است که این اثر مهم، باعث باز شدن باب سیر و سلوک و عرفان هم شده است. قرآن کریم مىفرماید: ان تتقوا الله یجعل لکم فرقانا(20) و نیز واتقوا الله و یعلمکم الله(21) یا پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم مىفرمایند: جاهدوا انفسکم على اهوالکم، تحل قلوبکم الحکمة(22) یا من اخلص لله اربعین صباحا، جرت ینابیع الحکمة من قلبه على لسانه(23) گاه نیز این تأثیر تقوا به طور غیر مستقیم بیان شده است؛ مثل تأثیر هواپرستى و بى تقوایى در تیرگى دل و خاموشى نور عقل: عجب المرء بنفسه احد حساد عقله(24) یا اکثر مصارع العقول تحت بروق المطامع(25)
حال ببینیم چگونه تقوا در روشنبینى تأثیر دارد؛ ابتدا یاد آور مىشویم که قوه عاقله انسان، دو نوع محصول فکر و اندیشه دارد که از اساس با هم اختلاف دارند: اندیشههاى نظرى و اندیشههاى عملى؛ لذا حکمت را به دو بخش حکمت نظرى و حکمت عملى، تقسیم کردهاند؛ حکمت نظرى، درباره واقعیتها و هستها صحبت مىکند و مبناى علوم طبیعى و ریاضى و فلسفه الهى است. اما حکمت عملى مبناى علوم عملى زندگى و اصول اخلاقى است و درباره تکلیفها و بایدها سخن مىراند. راهى که انسان در زندگى انتخاب مىکند، مربوط به چگونگى قضاوت عقل عملى است و این کار که در آثار دینى آمده، تقوا به عقل کمک مىکند، مربوط به عقل عملى است؛ یعنى انسان در اثر تقوا راهى که باید در زندگى پیش بگیرد، بهتر مىشناسد، نه این که با تقوا، علوم ریاضى و طبیعى را بهتر مىفهمد.
حال ببینیم چگونه تقوا روشنگر عقل عملى است. همه مىدانیم که اگر هوا و هوس، خشم، شهوت، خودپسندى و نظایر اینها بر وجود انسان حاکم گردند، حتى عقل و وجدان انسان را هم از کار مىاندازد و شخص، به جایى مىرسد که به جاى پیروى از عقل، از هوا و هوس خود پیروى مىکند؛ مثلا عقل یک جوان، او را ملزم به تحصیل علم و تحمل زحمت مىکند، اما شهوت و عیاشى، وى را به لذتهاى زودگذر مىخواند که در صورت شدت گرفتن اینها، تأثیر گذارى عقل، ضعیف مىشود. نقش ملکه تقوا این است که هوا و هوس را آرام کرده، تحت فرمان عقل در مىآورد؛ بنابراین تقوا دشمن دشمن عقل و در نتیجه، دوست و کمک کننده عقل است. پس مىبینیم که واقعا تقوا به عقل انسان کمک مىکند و بصیرت مىدهد، اما این کمک به صورت غیر مستقیم است؛ یعنى جلو دشمن عقل را مىگیرد.
با توضیحات فوق، این مطلب هم روشن مىشود که چرا بعضى مىپندارند هوش، غیر از عقل است؛ آنها دیدهاند عدهاى در مسائل علمى، بسیار زیرکند، اما مصالح زندگى را نمىتوانند به خوبى تشخیص دهند؛ یعنى به قول آنها، غفلتشان زیاد است ولى هوشى ندارند یا برعکس. اما حقیقت این است که عقل و هوش، دو چیز نیستند، منتهى افرادى با هوشى که در مسائل علمى و مصالح زندگى ضعیفند، به خاطر طغیان دشمنان عقلشان (یعنى طغیان هوا و هوس)، اثر عقل عملى آنها ضعیف شده است و لذا راه علاج اینها، فقط تقواست.
خوب است در این جا یاد آور شویم که اگر چه تقوا در حوزه عقل نظرى، به شکل فوق، دخالتى ندارد، اما به شکل دیگرى در تحصیل معارف الهى موثر است. علم امروز، این نظریه قدما را تایید کرده که حس اصیلى به نام حس الهامگیرى در انسانها هست که مستقل از سایر قوا کار مىکند و البته قابل رشد و تربیت است. از نظر منطق دین، آن چه این حس را رشد مىدهد، همین تقوا، طهارت، و مجاهدت اخلاقى و مبارزه با هواهاى نفسانى است.
امیرالمؤمنین على علیهالسلام مىفرماید: قد احیى عقله، و امات نفسه حتى دق جلیله، و لطف غلیظه، و برق له لامع کثیر البرق، فابان له الطریق، و سلک به السبیل، فتدافعته الابواب الى باب السلامة.(26) (27)
اثر دیگر تقوا و طهارت روح، در ناحیه عواطف و احساسات است. انسان تقوا که خود را از پلیدیها و کارهاى زشت دور نگه دارد، احساساتى رقیقتر، لطیفتر و عالىتر از یک فرد غرق شده در شهوات و مادیات و فحشا خواهد داشت.
به نظر من علت این که دیگر شاعران در حد حافظ و سعدى یافت نمىشود کاهش رقت و لطافت روحى ناشى از بى توجهى به تقوا و معنویت در شاعران است. آدم پلید و آلوده هر قدر هم با هوش باشد، از درک لطایف معنوى و روحى عاجز است.
یکى دیگر از آثار تقوا این است که صاحبش را از مضایق و گرفتارىها نجات مىدهد و در کارش سهولت و آسانى ایجاد مىکند. خداوند، در قرآن کریم مىفرماید:
و من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب(28) یا و من یتق الله یجعل له من امره یسرا...(29) براى فهم چگونگى این تأثیر تقوا، به عنوان مقدمه باید بگوییم، سختىها و تنگناهایى که براى انسان واقع مىشود، دو گونه است: در بعضى موارد، اختیار و اراده انسان، هیچ دخالتى در سختىها ندارد؛ مانند غرق شدن کشتى به خاطر طوفان، خراب شدن خانه به خاطر زلزله و سیل و...، اما در بعضى موارد، اراده انسان در گرفتار شدن او در سختىها دخیل است. این نوع سختیها همان گرفتارىهاى اخلاقى و اجتماعى است که منشأ آنها خود انسان است. در مورد سختىهاى مورد اول، مانند طوفان و زلزله نمىتوان قاطعانه اظهار نظر کرد که آیا بیان قرآن، شامل نجات از آنها هست یا نه. البته هیچ مانعى نیست که در این موارد، یک نوع ضمانت الهى نظیر استجابت دعا در کار باشد و خداوند، افراد متقى را از این امور نجات مىدهد. به هر حال این نوع گرفتارىها فعلا مورد بحث نیست. ولى مسلما آیات قرآن، گرفتارىهاى دسته دوم را در بر مىگیرند.
اگر دقت کنیم، مىبینیم که منشأ بیشتر گرفتارىهاى هر کس، خود اوست. به فرموده پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم اعدى عدوک نفسک التى بین جنبیک،(30) از این نکته مىتوان فهمید که سلاح تقوا تا چه اندازه در این که انسان را از فتنهها دور نگه دارد موثر است. انّ الذین اتقوا مسهم طائف من الشیطان تذکروا فاذا هم مبصرون.(31)
تقوا به این دلیل که آگاهى و بصیرت ایشان را زیاد مىکند، باعث نجات آنها از گرفتارىها مىشود. گرفتاریها و شدائد در تاریکى غبار بر خاسته از گناهان پیدا مىشود و تقوا این غبار را مىنشاند. از سوى دیگر، تقوا و خودنگهدارى سبب مىشود که انسان نیروهاى ذخیره شده وجود خود را در راههاى لغو و حرام هدر ندهد و بدیهى است که آدم نیرومند، با اراده و با شخصیت، بهتر تصمیم مىگیرد و بهتر مىتواند خود را نجات دهد.
در اواخر سوره یوسف علیهالسلام آمده است که: انه من یتق و یصبر فان الله لا یضیع اجر المحسنین.(32)
قرآن کریم نتیجه داستان یوسف را در این جمله خلاصه کرده که عاقبت، از آن تقواست و این تقوا بود که یوسف علیهالسلام را از آن همه مهلکهها و سختىها نجات داد و به اوج عزت رساند.(33)
۳. امر به معروف و نهى از منکر
امر به معروف و نهى از منکر یکى از اصول عملى اسلام است و در میان علماى اسلامى، و خصوصا در کتابهاى فقهى زیاد مورد بحث قرار گرفته است. معمولا کسانى که در این باره مطلب نوشتهاند، بحث خود را چند قسمت کردهاند:
اول، بیان آیات و احادیث از معصومین علیهم السلام در این باب که خیلى زیاد و به (قول شهید ثانى) کمرشکن، است دوم، بحثى در معناى معروف و منکر و تعریف آنها و احیانا به تبع آن، بحث حسن و قبح عقلى (براى شناخت معروف و منکر). سوم، واجب کفائى یا عینى بودن آن. چهارم شرایط وجوب آن، که فقها معمولا چهار شرط ذکر مىکنند: علم و معرفت، احتمال اثر و نتیجه، مترتب نشدن مفسده و اصرار متخلف بر ادامه آن. پنجم: مراتب و درجات آن، که در اخبار، به طور کلى، سه درجه قلب، زبان و دست براى آن ذکر شده و فقها این مطلب را تفصیلى مىدهند که نشانه تنفر قلبى، ابراز یک عمل یا عکس العمل منفى است، مثل ترک معیشت یا اظهار تاسف و ناراحتى با قیافه، در مرتبه زبان، ابتدا پند و نصیحت ملایم و بعد درشتى و خشونت، براى مرتبه عمل نیز درجاتى ذکر کردهاند و اغلب، جایى را که منجر به قتل یا جراحت شود، مشروط به اجازه حاکم شرع مىدانند؛ زیرا اجازه دادن به عامه مردم در این موارد، مستلزم هرج و مرج در اجتماع مىشود. فقها مسائل دیگرى هم در ذیل این بحث مطرح کردهاند که فعلا از آن صرف نظر مىکنیم. از این خلاصه مطالبى که گفتیم، معلوم مىشود که بحثهاى مربوط به این مطلب، چگونه مباحثى بوده است.(34)
تاریخچه امر به معروف و نهى از منکر در اسلام در جامعه اسلامى: در حدود هزار سال پیش، تشکیلاتى به نام دائره حسبه یا احتساب، در جامعه اسلامى پدید آمد. این دایره به عنوان امر به معروف و نهى از منکر تشکیل شده و پایه دینى داشته و از شوون حکومت اسلامى بوده است. محتسبین و مخصوصا آنان که در راس دایره حسبه بودهاند، مىبایست، هم عالم مىبودند و هم متقى و هم امانتدار، و از این رو یک نوع احترام دینى هم در میان مردم داشتهاند.
محتسب؛ ناظر و مراقب اعمال مردم بوده که مرتکب منکرات نشوند و مخصوصا شراب خواران را تحت نظر قرار مىدادند؛ لذا شاعران در اشعار خود در کنار مسأله مى و مىخوارگى، از جور محتسب بسیار نالیدهاند.
نکته جالب درباره این دایره، وسعت نظرهاى اصلاحى مسلمین در گذشته است؛ آنها مسأله امر به معروف و نهى از منکر را به چند مسأله عبادى، محدود نکرده بلکه این اصل را عملا ضامن همه اصلاحات اخلاقى و اجتماعى خود مىدانستند، تا آن جا که علاوه بر مبارزه با تظاهر به فسق، حتى وظیفه شهردارىهاى امروزى (مانند بازرسى لبنیات فروشىها جهت رعایت بهداشت و...) و حتى بعضى کارها که امروزه به کلى بر زمین مانده است، مانند نظارت بر امور مساجد و منابر؛ که واعظى حدیث دروغى نخواند و مردم را به بدعتى دعوت نکند و... هم بر عهده محتسب بود.
البته به دو نکته در این زمینه باید توجه کرد؛ اولا اگر چه دایره احتساب، یک دایره رسمى وابسته به حکومت بوده، سایر مردم هم وظیفه امر به معروف خود را تا آن جا که بر عهده عموم است، مثل تذکر و موعظه و اعراض و... انجام مىدادهاند و آن را به عنوان یک وظیفه عمومى براى خود تلقى مىکردهاند.
ثانیا، هر چند این دایره وابسته به حکومت خلفا بوده و بالطبع نمىتوانست صد در صد مقاصد شارع را تأمین کند؛ ولى در جاى خود، اقدام مفیدى در این زمینه به نظر مىرسد.
انسان وقتى به توصیهها و بیاناتى که راجع به امر به معروف و نهى از منکر وارد شده رجوع مىکند و فائده چشمگیرى که برایش مطرح کردهاند و بعد، عمل نشدن به این واجب الهى را در جامعه مىبیند بسیار متاسف مىشود.
قرآن کریم مىفرماید: و المومنون و المومنات اولیاء بعض یامرونهم بالمعروف و ینهون عن المنکر و یقیمون الصلاة و یوتون الزکاة و یطیعون الله و رسوله اولئک سیرحمهم الله انّ الله عزیز حکیم.(35)
این آیه کریمه اشاره دارد که لازمه ایمان حقیقى - نه تقلیدى - رابطه و علاقه مؤمنان به سرنوشت یکدیگر و لازمه این محبت و علاقه، امر به معروف و نهى از منکر است. لازمه امر به معروف و نهى از منکر هم این است که بندگان، به وظیفه خود عمل کنند؛ از جمله، عبادت و خضوع نسبت به پروردگار (نماز) و همچنین کمک و دستگیرى از فقرا (زکات) و در یک کلام، لازمه اصل امر به معروف و نهى از منکر، اطاعت خدا و رسول و زنده شدن همه دستورات دینى مىباشد.
نتیجه همه اینها آن است که رحمت خداوند که کارهاى خود را با سنتهاى حکیمانه اجرا مىکند، شامل حال گردد.
از امام باقر علیهالسلام روایت شده است که بها تقدم الفرائض و تامن المذاهب و تحل المطالب و ترد المظالم و تعمر الارض و ینتصف عن الاعداء و یستقیم الامر.(36)
امروز اگر چه به هیچ شکل، چنان قدرتى براى اقامه این اصل نیست، اما آن چه بیشتر جاى تاسف است، این که فکر این مسأله هم به کلى از ذهن مسلمین خارج شده و آن چه در گذشته به عنوان امور اجتماعى دینى مطرح بود، امروزه اساسا جزء امور دینى شمرده نمىشود. مظاهرى هم که در این اواخر به نام امر به معروف و نهى از منکر در زندگى اجتماعى ما پیدا شده، چنان است که باید گفت: اگر امر به معروف و نهى از منکر، همین است، بهتر که متروک بماند.
اما چرا این اصل متروک شده؟ به نظر من، سبب آن بیشتر خود ما بودهایم؛ مثلا اولین شرط عمل به این اصل، داشتن حسن نیت و اخلاص است و ما فقط در مورد منکراتى که علنى است و به آنها تجاهر مىشود حق اعتراض داریم؛ اما در گذشته نزدیک، یک عده مردم ماجراجو که مىخواستند خود را با دیگران صاف کنند، چند صباحى در گوشه مدرسهاى زندگى کرده عبا و عمامهاى تهیه مىکردند و سپس با دستاویز قرار دادن این اصل مقدس، چه حرفها و جنایتها و منکرات شنیعى که انجام نمىدادند.
نکته دیگر، این که متاسفانه امروز در جاى این اصل فقط به دو چیز توجه داریم: پند و بند، اول پند مىدهیم، اگر اثر نکرد، به زدن و بستن متوسل مىشویم. البته شکى نیست که نصیحت و اعمال زور، دو وسیله براى این کارند؛ اما نه وسیلههاى منحصر به فرد و مىتوان از راه حلهاى دیگر؛ مانند تشویق یا برنامه ریزىهاى صحیح دیگر براى رفع تدریجى عیوب و مشکلات اجتماعى که تأثیر بیشترى هم دارد استفاده کرد.(37)
در اخبار و روایات، سه مرحله براى این قبیل امر و نهىها، ذکر شده است: قلب و زبان و ید؛ ما معمولا از مرحله قلب، به جاى حسن نیت، اخلاص و علاقه به سرنوشت مسلمین، در ذهن خود، جوش و خروشهاى بیجا تصور مىکنیم باز مرحله زبان، به جاى بیانهاى روشن کننده، موعظهها و پندهاى تحکمآمیز مىفهمیم و از مرحله ید و عمل، به جاى تدبیر و تبلیغ عملى، تنها اعمال زور را! در مجموع براى گفتن و نوشتن و خلاصه براى زبان و مظاهر آن بیش از اندازه اهمیت قائلیم و همه کارها را از گوش و زبان مىخواهیم؛ در حالى که تأکید اسلام بر وجود الگوى عملى در اخلاق، بسیار بیشتر از تأکید بر نصایح لفظى است: کونوا دعاة الناس بغیر السنتکم.(38)
مطلب دیگر این است که گذشته از این که باید در این مسأله، عمل را هم دخالت دهیم، باید به این نکته هم توجه داشته باشیم که عمل فردى؛ خصوصا در دنیاى امروز، چندان مفید نیست و همکارى و همفکرى و مشارکت لازم است: یا ایها الذین آمنوا اصبروا و صابروا و رابطوا.(39) نکته بسیار مهم دیگر این که منطق را دخالت نمىدهیم؛ یعنى در این کار باید تدابیر عملى اندیشید و دید چه طرز عملى، مردم را به فلان کار نیک تشویق مىکند یا از فلان کار زشت باز مىدارد. عکسالعمل ما عموما به جاى تدبیر و اندیشیدن، اکتفا کردن به پند و اندرز و موعظه و ملامت بوده، هیچ گاه به فکر چارهجویى برنیامدهایم؛ زیرا اصلا توجه نداشتهایم که امر به معروف و نهى از منکر، تعبدى محض نیست و یکى از شرایط آن احتمال تأثیر است؛ یعنى احتمال بدهى که با سخن یا عملت، واقعا مصلحت تشریع این حکم، بر آورده مىشود.
در مورد بسیارى از عبادات که تعبدى محض هستند (چون نماز و روزه و...)، احتمال تأثیر را شرط نکردهاند، اما در امر به معروف، شارع، کارها را به عهده عقل و منطق گذاشته است، به قول صاحب جواهر، یگانه چیزى که باید در نظر گرفت این است که به چه شکل و با چه کیفیت و وسیلهاى، به هدف نزدیک مىشویم.
خلاصه این که اگر بخواهیم این اصل را احیا کنیم، باید مکتب و روشى عملى (نه صرفا زبانى) و در عین حال اجتماعى (نه انفرادى) و منطبق بر اصول روانشناسى و جامعهشناسى بیاوریم.
راستى، چرا ما مسلمین از هر طبقهاى شخصیتهاى مبرز داشتهایم: ادباى بزرگ، حکما، فقها، شعرا، نویسندگان و... اما مصلح در جامعههاى ما بسیار کم بوده است؟! در حالى که وجود اصل امر به معروف و نهى از منکر در اسلام مىباید مصلحین زیادى به وجود آورده باشد، مخصوصا که پیشوایان ما مثل امیرالمؤمنین(40) و امام حسین علیهماالسلام(41) افتخار مىکردند که خود را مصلح بنامند.(42)
۴- اصل اجتهاد در اسلام
اجتهاد؛ یعنى صاحب نظر شدن و اعمال نظر در امور دینى که بر دو قسم است: مشروع و ممنوع؛ اجتهاد ممنوع از نظر شیعه که اصطلاحا به آن اجتهاد رأى مىگویند؛ به معناى تشریع قانون است؛ یعنى مجتهد، حکمى را که در کتاب و سنت نیافته، با فکر و رأى خودش وضع کند.
اهل تسنن آن را جایز مىشمردند و معتقدند، احکامى که در کتاب و سنت تشریع شده، محدود و متناهى است، حال آن که در جامعه با پیشرفت زمان وقایع نامحدودى پیش مىآید، پس منبع دیگرى، غیر از کتاب و سنت، براى تشریع احکام الهى لازم مىآید که به آن اجتهاد رأى مىگویند؛ البته در چگونگى آن اختلاف نظر دارند.
شافعى آن را منحصر در قیاس (حکم قضیه را بر اساس موارد مشابه تعیین کردن) مىداند؛ اما بعضى دیگر آن را منحصر به قیاس ندانستهاند و استحسان ( رأى بر اساس ذوق و سلیقه شخصى به موردى که به نظر، نزدیکتر به حق و عدالت مىرسد، بدون در نظر گرفتن مشابهات) و استصلاح (تقدیم مصلحتى بر مصلحت دیگر) و تأویل (متقدم داشتن رأى شخصى بر حکم و نص رسیده، بر اساس برخى مناسبات) را هم معتبر شمردهاند.
اما از نظر شیعه، چنین اجتهادى مشروع نیست؛ چه آن را به عنوان طریق مستقل فرض کنیم و بگوییم در آیات و روایات چنین حکمى وجود ندارد و حکم ما موضوعیت دارد و چه آن را راهى براى به دست آوردن حکم قرآن و سنت بدانیم.
علت غیر معتبر دانستن قیاس و اجتهاد رأى، به هر یک از دو عنوان فوق که باشد، این است که اولا معتقدیم که حکمى که به وسیله کتاب و سنت تشریع نشده باشد، نداریم و اخبار و احادیث زیادى نیز در این زمینه رسیده که همه احکام (اگر چه به طور کلى) در قرآن و سنت ذکر شده است.
ثانیا قیاس و اجتهاد رأى، از نوع گمانها و تخمینهایى است که زیاد به خطا مىرود.
به هر حال، باب اجتهاد براى اهل تسنن چندان باز نماند و شاید علت آن، اشکالاتى بود که عملا پدید آمد؛ زیرا خصوصا اگر تأویل در نصوص را جایز بشماریم، چیزى از دین باقى نخواهد ماند و پس از مدتى تماما دگرگون خواهد شد. لذا نظر علماى سنى بر این قرار گرفت که مردم را فقط به تقلید از چهار مجتهد معروفشان: ابوحنیفه، مالک بن انس، و احمد بن حنبل سوق دهند.
کلمه اجتهاد تا زمان علامه حلى در میان شیعه به همین معناى اجتهاد رأى مستعمل بود و لذا ممنوع شمرده مىشد و علماى شیعه مطالبى در رد آن مىنوشتند، ولى کم کم در بین اهل تسنن به معنى مطلق جهد و کوشش براى به دست آوردن حکم شرعى، از روى ادله معتبر شرع (حال آن ادله هر چه مىخواهد باشد)، به کار رفت، و علماى شیعه هم دیگر در نفى آن تعصبى به خرج ندادند و براى رعایت وحدت و هماهنگى با جماعت مسلمین، این کلمه را بر روى عمل فقهاى خود گذاشتند؛ یعنى به کار بردن تدبر و تعقل در فهم ادله شرعیه (و این همان اجتهاد مشروع است) که البته این امر احتیاج به یک رشته علوم؛ که مقدمه شایستگى و شکوفایى تعقل و تدبر صحیح و عالمانه هستند، دارد؛ مانند علم به منطق، ادبیات، قرآن، تفسیر، حدیث، رجال، علم اصول و حتى اطلاع بر فقه سایر فرق.(43)
در این جا خوب است به جریان مهم و خطرناک اخباریگرى در شیعه اشاره کنیم که اگر گروهى از علماى مبرز و دلیر نبودند، معلوم نبود چه بر سر اسلام راستین مىآمد. این مکتب که بیش از چهار قرن از پیدایش آن نمىگذرد، منکر حجیت عقل شد(44) و همچنین، قرآن را به بهانه این که فهم آن مخصوص اهل بیت علیهم السلام است، از اعتبار انداخت و اجماع را هم بدعت اهل تسنن شمرد (در حالى که معنى اجماع در تشیع غیر از اجماع در تسنن است)، لذا تنها سنت را حجت دانست و مدعى شد که همه اخبار و روایات کتب اربعه (کافى، من لا یحضره الفقیه، تهذیب و استبصار) صحیح و قطعى الصدور است. این مکتب چون از طرفى ضد مکتب اجتهاد و تقلید بود و از طرف دیگر، حجیت را منحصر در احادیث مىدانست، مىگفت که مردم موظفند، مستقیما به متون اسلامى مراجعه کرده، به آنها عمل نمایند و هیچ عالمى را، به عنوان مجتهد و مرجع تقلید، واسطه قرار ندهند. خوشبختانه نهضت ضد عقل اخباریگرى با مبارزه افراد رشیدى مانند وحید بهبهانى و شیخ انصارى و... مواجه شد و شکست خورد و اکنون جز در گوشه و کنارها طرفدارى ندارد.
یکى از عواملى که باعث نفوذ این طرز تفکر خطرناک مىشود، چهره حق به جانب و علوم پسند مقدسمآبانى مانند اخباریان است، زیرا صورت حرف آنها این است که ما از خودمان حرفى نداریم و اهل تعبد و تسلیم هستیم. جوابى که مجتهدین مىدهند این است که این تعبد و تسلیم، تسلیم به قول معصوم نیست، تسلیم به جهالت است.در جهالت این گروه همین بس که دستور مىدادند که در شهادتین روى کفن فرد مرده بنویسند: اسماعیل یشهد أن لا اله الا الله زیرا حضرت صادق علیهالسلام در کفن فرزند خود اسماعیل این عبارت را نوشته بودند و اینان جمود را به جایى رسانده بودند که از تغییر اسم اسماعیل هم خوددارى مىکردند.(45)
اکنون به مسأله تقلید مىپردازیم: تقلید؛ یعنى رجوع عامى به فقیه. تقلید هم مانند اجتهاد، دو نوع است: ممنوع و مشروع.
تقلید ممنوع همان سرسپردگى کورکورانه به علماست و قرآن کریم نیز قوم یهود را که نسبت به علمایشان چنین سرسپردگى داشتند، مذمت مىکند: و منهم امیون لا یعلمون الکتاب الا امانى و ان هم الا یظنون.(46) علت مذمت این عوام، بنا به فرموده امام صادق علیهالسلام آن است که دیده بودند این علما صریحا دروغ مىگویند، رشوهخوارى مىکنند، حکمها و قضاوتها را به خاطر رو در بایستى و رشوه و حب و بعضى شخصى تغییر مىدهند، اما باز هم از آنها تبعیت مىکردند؛ در حالى که فطرت الهى هر کس حکم مىکند، از چنین افرادى نمىتوان پیروى کرد و نباید قول خدا و پیامبر را در زبان او قبول کرد. عوام ما هم اگر چنین کنند، درست مانند عوام یهود، شایسته مذمت و ملامت خواهند بود.
امروز، بعضى مىپندارند که تأثیر گناه، در افراد یکسان نیست؛ در مردم عادى تأثیر دارد و آنها را از عدالت و تقوا ساقط مىکند، ولى در طبقه علما چنین تأثیرى ندارد؛ در حالى که اسلام، به هیچ وجه عصمتى براى کسى قائل نیست، حتى براى شخص پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم مىفرماید: قل انى اخاف اءن عصیت ربى عذاب یوم عظیم(47)پس نمىتوان صرفا به خاطر علم کسى، کورکورانه و از سر نفهمى از او پیروى کرد.
اما تقلید مشروع، عین چشم باز کردن است، زیرا انسان، از یک متخصص در دین پیروى مىکند که به پلیدى معاصى هم آلوده نشده؛ یعنى حکم خدا را بدون تغییر به دست ما مىرساند. امام صادق علیهالسلام در ادامه حدیث فوق مىفرمایند:
و اما من کان من الفقهاء صائنا لنفسه حافظا لدینه مخالفا على هواه مطیعا لامر مولاه فللعوام ان یقلدوه. البته باید توجه کرد که مخالفت هواى نفس در یک عالم روحانى، غیر از یک عامى است. مقیاس هواپرستى یک روحانى، آن نیست که ببینیم شراب مىخورد، قمار مىکند، تارک الصلاة است و...، بلکه مقیاس هواپرستى او، در جاهطلبى و تمایل به دست بوسى و شهرت و محبوبیت و بى توجهى به چگونگى صرف بیت المال و... است و براى همین در ادامه حدیث مىفرمایند که آن ملکات عالیه در همه فقهاى شیعه نیست: و ذلک لا یکون الا بعض فقهاء الشیعة لا جمیعهم(48) (49)
نکته جالبى در امر اجتهاد هست که: تقلید ابتدایى، از میت جایز نیست و فقط اگر در حیات کسى از وى تقلید کردهایم، در صورت اجازه مجتهد زنده مىتوانیم بر آن تقلید سابق باقى بمانیم. این مسأله دو فایده دارد: اول این که وسیلهاى است، براى بقاى حوزههاى علمیه و پیشرفت و تکامل علوم اسلامى؛ زیرا مسلما همه مشکلات علوم اسلامى در قدیم حل نشده است و اگر این قافله توقف کند، این مسائل همانطور باقى مىماند.
علت دیگر، این که مسلمین هر روز با مسائل جدیدى روبرو مىشوند که فقهاى زنده و زنده فکرى، لازم است به این حاجت بزرگ پاسخ دهند، و اما الحوادث الواقعة فارجعوا الى رواة احادیثنا.(50) اساسا رمز اجتهاد، در تطبیق دستورات کلى با مسائل جدید و حوادث متغیر است و مجتهد واقعى، کسى است که توجه داشته باشد که موضوعات، چگونه تغییر مىکنند و بالتبع چگونه حاکم آنها عوض مىشود، و الا، تنها فکر کردن درباره مسائل کهنه و حداکثر، یک على الاحوط را على الاقوى نمودن و مانند آن، این قدر جار و جنجال ندارد.
نکته دیگرى که باید در این زمینه توجه کرد، این که اگر چه کار فقیه، استنباط احکام است، اما طرز نگارش و احاطهاش بر موضوعات، تأثیر زیادى در فتاوایش دارد. فقیهى که همیشه در گوشه مدرسه بوده با فقیهى که آگاه به جریانات زندگى است، اگر چه هر دو به ادله شرعیه و مدارک احکام مراجعه مىکنند، اما استنباطهایشان متفاوت خواهد بود. چگونه ممکن است فقیهى به تکامل و پیشرفت زندگى ایمان نداشته، از پیشامدهاى طبیعى بى خبر باشد، آن گاه بتواند دستورات عالى و مترقى این دین را که براى همین نظامات آمده و ضامن هدایت این جریانها و تحولها و پیشرفتها است، کاملا و به طور صحیح استنباط کند؟ لذا در فقه، مواردى یافت مىشود که فقها به طور جزم، به وجوب چیزى، فقط به دلیل درک ضرورت و اهمیت موضوع، فتوا دادهاند؛ اگر چه نه دلیل نفى کافى در آن زمینه آمده، نه اجماع معتبرى بر آن امر، شده، بلکه به دلیل مستقل عقلى و به خاطر آشنایى با روح اسلام که موضوعات مهم را بلاتکلیف نمىگذارد، چنین یقین کردهاند؛ مانند فتاواى آنها در مسائل ولایت حاکم و متفرعاتش(51)
در پایان، دو نکته را یاد آور مىشوم: یکى پیشنهادى است که اولین بار، مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائرى یزدى رحمة الله، براى پیشرفت فقه مطرح کردند که چه لزومى دارد که مردم در همه مسائل از یک نفر تقلید کنند و بهتر است، این رشته نیز مانند سایر علوم تفکیک شود و هر کس در زمینه خاصى تخصص پیدا کند؛ خصوصا با توجه به گسترش فقه (همانند سایر علوم) این احتیاج از حدود صد سال پیش جلوه گر شده که فقها یا باید جلو این رشد و تکامل را بگیرند یا فقاهت را به صورت رشتههاى تخصصى و مجزا ارائه دهند.
خاطرنشان مىکنیم که تقسیم کار در علوم، همه معلول تکامل آنهاست و هم علت آن؛ یعنى علوم تدریجا رشد مىکنند، تا به حدى مىرسند که دیگر یک نفر نمىتواند در همه مسائل آن صاحب نظر و محقق شود و ناچار باید به رشتههاى تخصصى تقسیم گردد. از طرف دیگر با پیدایش رشتههاى تخصصى و تمرکز فکر در مسائل خاص آن رشته، پیشرفت بیشترى پیدا مىشود.
پیشنهاد دیگر در مورد شوراى فقهى است. بى شک یک عامل مهم در پیشرفتهاى محیر العقول در علوم مختلف، مثل طب و فیزیک و... این است که در عین این که رشتههاى تخصصى در آن علوم پیدا شده، همکارى و همفکرى شدیدى بین افراد طراز اول هر رشته وجود دارد که با تبادل آراء محصول اندیشه را در اختیار سایر اهل نظر قرار مىدهند. در نتیجه این همفکرىها اگر نظریه مفیدى پیدا شود زودتر منتشر مىشود و جا باز مىکند و اگر نظریه باطلى پیدا شود، زودتر بطلانش روشن مىشود و دیگر،شاگردان آن صاحب نظر، سالها در اشتباه نمىمانند. این مسأله در اسلام نیز بسیار سفارش شده است.
قرآن کریم مىفرماید: و الذین استجابوا لربهم و اقاموا الصلوه و امرهم شورى بینهم و مما رزقناهم ینفقون(52)
یا در نهج البلاغه آمده است: و اعلموا ان عباد الله المستحفظین علمه یصونون مصونه و یفجرون عیونه، یتواصلون بالولایة و یتلاقون بالمحبه، و یتساقون بکأس رویة و یصدرون بریة(53)
اگر شوراى علمى در فقاهت پیدا شود، گذشته از ترقى و تکاملى که در فقه پیدا مىشود، بسیارى از اختلاف فتواها از بین مىرود. ما اگر مدعى هستیم که فقه ما نیز یکى از علوم واقعى دنیاست، باید از اسلوبها که در سایر علوم پیروى مىشود پیروى کنیم.
همچنین آیه کریمه فلولا نفر من کل فرقة منهم طائفة لیتفقهوا فى الدین و لینذروا قومهم اذا رجعوا الیهم لعلهم یحذرون(54) که مدرک اجتهاد و فقاهت است، سند پیشنهاد ماست؛ چرا که به گستردهتر کردن دامنه تفقه (فهم عمیق از دین)، توجه شده است ولازمه آن، توجه بیشتر به ضرورتها، تشکیل شوراى فقهى و فسخ تکروىها و نیز تخصصى کردن رشتههاى فقهى است.(55)
۵. احیاى فکر دینى
موضوع سخن احیاء فکر دینى است. شاید بعضى بگویند: مگر ما وظیفه داریم که دین را احیاء کنیم؟ این دین است که باید ما را احیا کند.
باید گفت: اولا بحث ما احیاى فکر دینى است نه احیاى دین. ثانیا بالفرض هم که بگوییم احیاى دین اشکالى ندارد، هیچ منافاتى نیست که هم دین احیاگر ما باشد و هم ما وظیفه احیاى دین باشیم.
همانطور که در بحث تقوا گفتیم که تقوا براى انسان، مصونیت است، و در عین حال انسان وظیفه دارد حافظ تقوا باشد، این جا هم همینطور از دو جنبه مىنگریم. جالب است که هر دوى این تعبیرات، در اخبار آمده است. براى تعبیر اول: یا ایها الذین استجیبوا لله و للرسول اذا دعاکم لما یحییکم،(56)
و در تعبیر دوم، مثلا در وصف حضرت حجت علیهالسلام آمده است: و یحیى میت الکتاب و السنة(57) یا امام رضا علیهالسلام به یکى از شیعیان مىفرمایند: احیوا امرنا(58) و درباره چگونگى کار توضیح مىدهد که: حقایق سخن ما، محاسن ما، سیرت ما و حقایق ما را براى مردم تشریح کنید که این زنده کردن کار ما است. پس این مطلب دور نیست که هم دین ما را زنده کند و هم ما دین را.
البته ما این قدر جسور نیستیم که بگوییم: احیاى دین؛ گفتیم: احیاى فکر دینى؛ یعنى زنده کردن تفکر خود ما نسبت به دین. دین زنده است و هرگز نمىمیرد. چیزى در اجتماع مىمیرد که اصل بهترى جاى آن را بگیرد.
اما حقایق دیگرى و اصول کلى که دین ذکر کرده، هرگز مردنى نیست. بلکه آن چه در این جا مىگوئیم: مىمیرد؛ یعنى فکر مردم درباره آن ، فکر مردهاى است. پس باید حساب اسلام را از مسلمین جدا کرد. اسلام زنده است و مىبینیم که در تمام دنیا در حال پیشروى است ولى مسلمانان فعلى مردهاند.
در کشورهاى اسلامى عواملى پیدا شده که فکر دینى را در مغز آنها میرانده است؛ یعنى یک حال نیمه زنده و نیمه مرده دارند؛ که البته این حالت چنان که بعدا خواهیم گفت، بسیار خطرناک است.(59)
خوب است ابتدا تاریخچه این فکر را که دین احتیاج به تجدید و احیا دارد بررسى کنیم؛ حدیثى منسوب به پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم است که: خداوند، هر صد سال یک بار یک نفر را مىفرستد که وى دین این امت را تجدید کند.(60)
تنها این حدیث در کتب مستدرک حاکم و سنن ابى داود (هر دو از اهل سنت)، وجود دارد و راوى آن ابوهریره کذاب است. گذشته از سندش، این حدیث با تاریخ اسلام به هیچ وجه تطابق ندارد و عجیب این جاست که علاوه بر علماى سنى، بعضى از علماى شیعه هم آن را مسلم پنداشته، به تعیین این مجددان پرداختهاند
که گذشته از این که مصادیقى که ذکر کردهاند، چندان با اول قرنها مطابق نیست، بلکه حتى بعضى، امثال امام حسین و امام صادق علیهما السلام را از قلم انداختهاند؛ در حالى که این دو امام باید بیش از دیگران، مجدد حساب شود. اندیشه فوق، زمینه را براى قبول فکر دیگرى مساعد کرد که گفته شد: هر هزار سال هم یک نفر ظهور خواهد کرد. اما چگونگى پیدایش این فکر به فلسفههاى ایران و هند قدیم بر مىگردد که معتقد بودند در هر چند هزار سال یک بار، همه چیز عالم تجدید و تکرار مىشود و کم کم، این زمینه شد براى عدهاى مضل که آیه یدبر الامر من السماء الى الارض ثم یعرج الیه فى یوم کان مقداره الف سنة مما تعدون(61) را چنین معنى کردند که در هر هزار سال یک بار کار مردم، به وسیله انبیا تجدید و تدبیر مىشود...!
حقیقت این است که چنین چیزهایى در دین نیست که هر صد یا هزار سال یکبار، یک نفر باید ظهور کند. فقط در مورد یک مجدد و محیى در دین سخن گفته شده، آن هم نه در این سطح، بلکه در سطح جهانى، و آن، وجود مقدس حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه است و هر کس هم براى ظهور ایشان وقت معین کند، دروغگوست: کذب الوقاتون.(62) به هر حال مىبینیم که با وجود ضعف سند و مضمون در این گونه احادیث، باز عدهاى اصرار خاصى داشتهاند که این مطلب، صحیح است، و لذا به حساب کردن پرداختهاند.(63)
ریشه اشتباهات مذکور، این بوده که فقط براى برخى روى شخصیتها اعتبار قائل بودهاند نه عامه مردم؛ فکر مىکردهاند احیاگر دینى؛ یعنى نظریهپرداز جدید؛ در حالى که زنده بودن دین، تابع میزان عمل به دین است.
امروز لازم نیست که زیاد دنبال مسلمان کردن دیگران باشیم. البته این منتهاى آرزو ماست، اما در درجه اول، باید فکر دینى که الان ما متدینها و نماز خوانها و ... داریم، این فکرى که در خود ما به حالت نیمه مرده در آمده است، را زنده کنیم.
متاسفانه امروزه کشورهاى اسلامى، عقب ماندهترین و منحطترین کشورها در صنعت، علم، اخلاق و... هستند. یا باید بگوئیم؛ همان حقیقت اسلام در مغز و روح این ملتها هست، منتها خاصیت اسلام اینست که ملتها را به عقب مىبرد؛ یا اعتراف کنیم که حقیقت اسلام، غیر از آن چیزى است که در مغزهاى ماست. در دین، توحید، ولایت، معاد، زهد، صبر، تقوا، توکل و... هست، اما همه اینها به صورت مسخ شده در ذهن ما یافت مىشود.
درباره معنى مسخ شده تقوا قبلا صحبت کردیم. مقتدایانى چون امام حسین علیهالسلام داریم، ولى به جاى آن که محرک و مشوق ما باشند، در عمل وسیله تخدیر و تنبلى ما شدهاند که به اسم شفاعت، از زیر بار اسلام رفتن، بیرون آییم! در متکلمین طائفهاى ودند به نام مرجئه که معتقدند بودند، اگر ایمان درست شد، دیگر عمل مهم نیست و ائمه شیعه، سرسختانه این طرز فکر را نفى مىکردند؛ اما امروز مىبینیم که فکر شیعیان، همان فکر مرجئى شده است. با چنین طرز فکرى که عمل را از کار مىاندازد، آیا دنیا مىماند؟ آخرت مىماند؟ انتم الاعلون مىماند؟!
به جرأت مىگوییم: از چهار تا مسأله فروع (آن هم در عبادات)، چند تائى هم از معاملات و مانند آن، دیگر فکر درستى درباره دین نداریم؛ نه در این منبرها و خطابهها مىگوئیم و نه در کتابها و روزنامهها و مقالات مىنویسیم و نه فکر مىکنیم.
ما قبل از اینکه بخواهیم درباره دیگران فکر کنیم که آنها مسلمان شوند، باید درباره خود فکر کنیم.
البته نمىخواهم مبلغ به خارج فرستادن را تخطئه کنم. شاید در آن جا مسلمان واقعى درست شود و نمونهاى شود براى ما! ولى آنچه واجبتر است، توجه به این نکته است که ما مسلمانهائى هستیم که فکرمان درباره اسلام، غلط است.
امروزه شرق و غرب، اتفاق نظر دارند که اسلام واقعى نباید زنده بماند، منتهى بلوک شرق مىخواهد ریشه اسلام را از بیخ برکند، و بلوک غرب مىخواهد اسلام را به همان حالت نیمه جانى که الان هست، حفظ کند؛ نه بگذارد از بین برود و نه درست زنده شود؛ مثل آن حشرهاى که براى تخم گذارى و تغذیه نوزادانش، کرمى را نیش مىزند، آن چنان که نه بمیرد که گوشتش فاسد شود و نه به طورى زنده بماند که بتواند فرار کند و دیگر خوراک نوزادان وى نشود. البته استعمار و استثمار، ما را بر این حالت در نیاوردهاند؛ ما خودمان قبلا به این حالت در آمدیم، آنها فقط سعى دارند که ما در این حالت باقى بمانیم.
لنین مىگوید: دین تریاک اجتماع است و فیلسوف دیگرى در غرب، دین را انقلاب ضعفا علیه اقویا مىداند. با بیانى، هر دو درست گفتهاند: دینى که حرکت و جنبش مىآورد، همان است که پیامبران آوردند و دینى که تریاک اجتماع است، معجونى است که ما ساختهایم.
ما اکنون احتیاج به یک نهضت روشنگر اسلامى داریم و این وظیفه، در درجه اول بر عهده علما و دانشمندان است که از راه مبارزه با بدعتها، تحریفها، خمودیها و خرافات را از دین جدا سازند: اذا ظهرت البدع، فعلى العالم أن یظهر علمه و الا فعلیه لعنة الله(64) (65)
۶. فریضه علم
یکى از واجبات اسلامى که هیچگونه محدودیتى بر نمىدارد، فریضه علم است. این فریضه نه اختصاص به طبقه و گروه خاصى دارد؛ طلب العلم فریضة على کل مسلم(66) و نه زمان ویژهاى اطلبوا العلم من المهد الى اللحد(67) و نه مکانى معین اطلبوا العلم و لو بالصین(68) یا لو علمتم ما فى طلب العلم لطلبتموه و لو بسفک المهج و خوض اللجج(69) و نه محدودیتى از جنبه استاد دارد؛ الحکمة ضالة المومن یاخذها حیث وجده(70) یا الحکمة ضالة المومن، فخذ الحکمة و لو من اهل النفاق.(71)
البته انسان گاهى در مورد دست یا نادرست بودن مطلبى تردید دارد که در این جا آنها که اهل تشخیص نیستند، نباید به هر سخنى گوش دهند و باید توجه کنند که تحت تأثیر و تلقین چه کسانى هستند، اما به هر حال این امر هم در بسیارى از علوم مثل طب و ریاضى و... موردى ندارد.(72)
درباره حدیث اول، شاید بعضى توهم کنند که فقط منظورش مردان است، چرا که فرموده است: على کل مسلم و نفرموده: على کل مسلمة باید گفت: اولا در بعضى نقلها، قید و مسلمة هم آورده شده، ثانیا مسلم که داراى و مفهوم اسلامیت و جنسیت مرد است، مسلما در این گونه تعابیر، فقط مفهوم اسلامیتش لحاظ شده است و مانند انّ اکرمکم عند الله اتقیکم(73) است که هم مردان را شامل مىشود، هم زنان را و اصلا ربطى به جنسیت ندارد.
در این جا عدهاى خواهند گفت که پس شما مىگویید: دخترهاى مردم به همین مدرسهها بروند و در اختیار همین فرهنگ مبتذل قرار بگیرند؟(74)
اصل سخن و بحث ما هم در این جاست که اگر در این مدارس عیب است، تقصیر مردم است که همت نکردند که مدارس صد در صد اسلامى پدید آورند و عجیب این که همان افرادى که با تعلیمات زنان و مثلا دکتر شدن آنها مخالفت، زنان و دختران خود را براى معالجه در اختیار مردان و حتى کافران قرار مىدهند.(75)
به هر حال در این جا چندان قصد نداریم که به نفع اسلام تبلیغات کنیم که چگونه از علم طرفدراى کرده است؛ چرا که این سخنها زیاد گفته مىشود.
بلکه مىخواهیم به حل این معما بپردازیم که اگر اسلام، این قدر از علم حمایت کرده، آن را فریضهاى همگانى و بدون محدودیت تلقى نموده، چرا مسلمانان، دورترین ملل جهان از قافله علم و تمدن هستند.
مسلما یکى از علل - اما نه تنها علت آن - برخى حوادث اجتماعى بوده که به وسیله دستگاههاى خلافت پدید آمد. ناهموارىهایى در زندگى مسلمین به وجود آمد و طبیعى است که وقتى وضع زندگى عمومى نابسامان شود، زمینه براى توجه به این گونه دستورها نمىماند؛ بلکه عواملى پیدا مىشود که این گونه دستورها اجرا نگردند. اما علل دیگرى هم در کار است؛ مثلا آن چه اسلام درباره علم و فضیلت آن و تشویق عموم مسلمین به تعلیم و تعلم گفته است.
همه به حساب عالم و تشویق به احترام و دستبوسى وى گذاشته شد و مردم به جاى توجه به علم و فضیلت آن، توجهشان به فضیلت احترام علما جلب گردید.
انحراف دیگرى هم در این زمینه پیش آمد و آن این که هر دستهاى، علم واجب در حدیث فوق را، علم خود معرفى کرد: متکلمین، آن را علم کلام دانستند که علم اصول دین است؛ اخلاقیون، آن را علم اخلاق معرفى کردند که منجیات و مهلکات را نشان مىدهد؛ فقها گفتند: منظور، علم احکام است زیرا باید هر کسى یا مجتهد باشد یا از مجتهدى تقلید کند؛ مفسرین گفتند: تفسیر است، زیرا علم به کتاب خداست؛ محدثین هم آن را علم حدیث دانستند، زیرا مىگفتند که حتى قرآن را هم باید با حدیث فهمید و... در حالى که مقصود پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم هیچ یک از اینها به طور انحصارى نبود، زیرا در آن صورت، تصریح مىکردند، بلکه باید دید از نظر اسلام چه کارهایى - که انجامشان متوقف بر تحصیل علم است - لازم است، آن وقت، علم مفید براى آن کار، لازم و واجب مىشود.
به اصطلاح علما، علم هم، وجوب نفسى و هم وجوب تهیویى دارد؛ یعنى هم مىتواند مستقلا داراى ارزش باشد و هم به انسان آمادگى مىدهد که بتواند سایر وظایف خود را انجام دهد. پس وجوب علم، تابع میزان احتیاج جامعه اسلامى است و کارهایى که جامعه به آنها نیاز دارد، آموختن علم آنها واجب است.
امروزه اصطلاح شده که بعضى علوم را که مستقیما یا مقدمتا به مسائل اعتقادى یا اخلاقى یا احکام بر مىگردد، علوم دینى و سایر علوم را علوم غیر دینى مىخوانند و مىپندارند که توصیههاى اسلام به علم، راجع به علوم دسته اول است؛ یعنى علومى مثل فقه و اخلاق یا ادبیات عرب و منطق؛ در حالى که از نظر اسلام، هر علمى به حال مسلمین مفید باشد و گرهاى از کار آنها باز کند، فریضه دینى و علم دینى است.
حدیثى هم که از پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم نقل شده و علم را منحصر در سه چیز مىداند،(76) ناظر به تکالیف و وضع آن روز مسلمین است (تا سراغ علومى چون انسابشناسى که فایدهاى ندارد، نروند)، نه راجع به زمانى که مسلمین با آشنایى به قانون اساسى اسلام، به تدوین علوم مختلف پرداختهاند.
بنابراین وقتى پذیرفتیم که اولا اسلام، جامعهاى مستقل و متکى به خود و با عزت و تحت سیطه، مىخواهد: لن یجعل الله للکافرین على المومنین سبیلا(77) و ثانیا در دنیا نیز امروزه تحولى پدید آمده که همه کارها بر محور علم مىچرخد و همه شؤون زندگى، وابسته به علم شده است و ثالثا انجام فرائض و تکالیف فردى و اجتماعى اسلام - لااقل از جنبه تهیویى - به فریضه علم بستگى دارد، آنگاه باید پذیرفت که همه مسلمین به عنوان یک وظیفه شرعى و عمومى باید به سوى علم، رو آورند وان را مثل سایر واجبات، واجب بدانند.(78) خلاصه کلام این که این اوجب واجبات،، امروزه باید به شکل جهادى مقدس و همگانى در آید. بعضى با استناد به شعر:
چو علم آموختى از حرص آن گه ترس کاندر شب |
چو دزدى با چراغ آید گزیدهتر برد کالا |
تحصیل علم را نفى مىکنند که ببینید؛ این تحصیلکردههاى بى ایمان، ضرر و خطرشان براى این مملکت، هزاران بار بیش از بىسوادهاى آفتابه دزد است .
شکى نیست که علم، به تنهایى، ضامن سعادت جامعه نیست و دین و ایمان هم لازم است، اما بطلان مغالطه فوق، کاملا آشکار است؛ اگر کل کشور را با نور علم روشن کنیم، دیگر دزد با چراغ یا بى چراغ که بیاید دستش رو مىشود. این تحصیلکردههاى بىایمان، از جهالت و بى خبرى و خواب آلودگى دیگران سوءاستفاده مىکنند که مىتوانند چنین ضربههایى بزنند.
اخیرا موسسه یونسکو فعالیتهاى عظیمى براى تعلیم و با سواد کردن کشورهاى عقب افتاده، از جمله کشورهاى اسلامى، آغاز کرده است؛ من نمىدانم نیت آنها از این کارها چیست؟ شاید یک منظور استعمارى در پشت پرده باشد؛ البته نمىخواهم با اظهار بدبینى، پرده سیاهى روى تقصیرکارىهاى خودمان بکشم. نیت آنها در این کار هر چه باشد، فرق چندانى ندارد.
آن چه مهم است این که اگر اینها موفق شوند تا چند سال دیگر، کشورهاى اسلامى را از فقر و جهل و بیمارى و... نجات دهند، آیا نسلهاى آینده نخواهند گفت که چهارده قرن مسلمان بودیم و غرق جهالت و بدبختى، تا بالاخره پیروان مسیح علیهالسلام آمدند و ما را نجات دادند؟
این یک قاعده تکوینى و روانى است که الانسان رهین الاحسان(79) پیامبران صلى الله علیه و آله و سلم مىفرمایند: من احیا ارضا مواتا فهى له.(80) این قاعده در تکوینیات هم صادق است: هر گروهى که ملتى را از جهل و فقر نجات دهند، مالک دلها و عقائد آنها خواهند شد. شاید بگویید: ممکن نیست کسى از توحید به تثلیث بگراید، خصوصا که عالم شود، شاید چنین باشد، ولى مسلما اگر به مسیحیت گرایش پیدا نکند به اسلام هم، دیگر علاقهاى نخواهد داشت و رو به مکاتب الحادى خواهند آورد.
حال، چاره چیست؟ آیا طبق معمول، جار و جنجال راه بیندازیم که یونسکو حق ندارد مسلمانها را تعلیم دهد و ...؟
آیا دنیا و اصلا خود ملتهاى مسلمان این حرف را از ما مىپذیرند؟ یا راهش اینست که دست به جهاد مقدسى براى مبارزه با این بدبختىهاى جوامع اسلامى بزنیم و حال که خداوند ما انسانها را گروه گروه قرار داد تا مسابقه در خیرات دهیم، ما هم گوى سبقت را ببریم و ابتکار کار را خود به دست بگیریم.(81)
ممکن است در این جا، انتقادى مطرح شود که این بحث علم و جهل از نظر اسلام، بسیار کلى بود و نتیجه این بحث که همه ما افسوس بخوریم، چرا چنین کارى نمىشود. در حالى که باید لا اقل یک راه عملى براى این مسیر پیشنهاد مىشد.
در جواب یادآور مىشویم که در مسائل دینى، آن چه بیشتر از همه چیز اهمیت دارد: ایمان عامله است به این که این امر، فریضه دینى و واجب است؛ مثل سایر واجبات، ما در سایر فرائض که این اعتقاد در عامه مردم وجود دارد. مىبینیم که چگونه با منتهاى اخلاص براى آن فرائض مجاهدت مىشود. اگر مردم این امر لطیف را به عنوان یک فریضه بشمارند و به طلب العلم فریضة على کل مسلم معتقد گردند، نهضت و حرکتى پدید خواهد آمد که خود به خود راههاى اجرایى آن هم درست خواهد شد. لذا وظیفه مهم و اولیه ما این است که مردم را متوجه اهمیت این تکلیف شرعى عمومى کنیم.(82)
۷. رهبرى نسل جوان
در جامعه اسلامى، افراد مسؤول یکدیگرند: کلکم راع و کلکم مسؤول عن رعیته.(83) به همین دلیل مسؤول نسلهاى آینده هم هستند؛ لذا باید این دین و این هدایتى را که به آنها رسیده به نسلهاى آینده برسانند و آنها را براى پذیرش و استفاده آن آماده کنند. چیزى که این بحث را به صورت یک مسأله در مىآورد این است که رهبرى یک فرد یا یک نسل در همه جا و در همه وقتى یکسان نیست، بلکه شکلها و کیفیتهاى گوناگونى دارد و وسایلى که براى این هدف به کار گرفته مىشود، در هر زمانى با زمان دیگر متفاوت است. این امر، مانند نماز و روزه، تعبدى محض نیست؛ که مکلف به انجام آنها به شکل خاصى باشیم و اگر نتیجه هم نداد، از ما رفع مسؤولیت شده باشد. بلکه مسؤولیت آن، از نوع مسؤولیت نتیجه است؛ یعنى از ما نتیجه خواسته شده؛ با هر شکل و مقدمهاى که باشد.(84) (85)
مطلبى که در این زمینه باید بدان توجه داشت، مسأله نسبى و موقت بودن وسیلههاست. یک چیز که در جایى وسیله هدایت است، چه بسا در جاى دیگر وسیله ضلالت گردد. منطقى که یک پیرزن را مؤمن مىکند، چه بسا یک جوان تحصیل کرده را گمراه کند. ما کتب بسیارى داریم که در گذشته، صدها و هزاران نفر را هدایت کرده، اما امروز کتب دیگرى لازم است و آن کتب، چه بسا امروز مایه شک و گمراهى مردم گردد.
قرآن کریم هم مىفرماید: ادع الى سبیل ربک بالحکمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتى هى احسن(86) و هدایت کردن را به یک وسیله منحصر نمىداند. براى عدهاى که فکرشان پرورش یافته است، باید حکمت (سخن متقن و غیر قابل خدشه) آورد؛ اکثر مردم که در مرحله دل و احساس به سر مىبرند، راه جذبشان موعظه نیکو و اندرزهاى دلپسند است؛ و براى آن دسته از معاندین هم که فقط براى مجادله آمدهاند، باید از جدل استفاده کرد، اما از طریق انصاف خارج نشد.(87)
تفاوتهایى هم که در معجزات و روشهاى تبلیغ پیامبران مىبینیم، به همین علت است؛ زیزرا هر زمانى بیان و معجزه خاصى مىطلبد: زمان موسى علیهالسلام سحر رواج داشته، باید قدرتى ببینند که به سحر غلبه کند و زمانى عیسى علیهالسلام هم که بازار طب گرم بوده، باید کارى باشد که اطبا از انجامش عاجز باشند. لذا پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم مىفرماید: انا معاشر الانبیاء امرنا ان نکلم الناس على قدر عقولهم(88)
از معجزات نبوت این است که هر چه علم پیشرفت مىکند و نسلهاى بعدى با فهم بهترى مىآیند، کلام معصومین و آیات قرآن را بهتر مىفهمند. بر عکس مکاتب فلسفى که هر چه شاگرد به زمان استاد نزدیکتر شده باشد بهتر مىتواند کلام و منظور او را دریابد، پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم مىفرمود: نصر الله عبدا سمع مقالتى فوعاها و بلغها من لم یبلغه رب حامل فقه غیر فیه و رب حامل فقه الى من هو افقه منه (89) و دقیقا به همین دلیل است که معتقدیم رهبرى نسل جوان با رهبرى نسلهاى قبلى متفاوت است.(90)
ضمنا توجه شود که مقصود ما از نسل جوان، حتما طبقه جوان نیست، بلکه طبقهاى است که در اثر تحصیلات و آشنائى با تمدن جدید، داراى طرز تفکر خاصى شده است، خواه پیر باشد یا جوان. ولى چون اکثر این طبقه را جوانان تشکیل مىدهند؛ لذا مىگوئیم: نسل جوان. به هر حال براى هدایت این نسل باید آگاه به زمان بود: العالم بزمانه لا تهجم علیه اللوابس؛ (91) چرا که در مسأله هدایت و رهبرى، کیفیت و تاکتیک عمل در زمانها و براى اشخاص مختلف، متفاوت است.
درباره این نسل، دو طرز تفکر شایع است و معمولا دو جور قضاوت مىشود. برخى آنها را مردمى خام، مغرور، گرفتار هوا و هوس و داراى هر عیب مىبینند و لذا همیشه به این نسل، دهن کجى کرده، ناسزا مىگویند. اما از نظر خود نسل جوان به عکس است: خود را مجسمه هوش و فطانت و آرمانهاى عالى مىبینند و گروه قبل را نادان و احمق.
البته از نظر کلى، یک نسل نسبت به نسل پیش مىتواند صالح یا منحرف باشد و قرآن هم نمونهاى براى هر دوى اینها ذکر کرده تا کسى نگوید که نسل جدید، حتما از نسل قبلى فاسدتر یا کاملتر است؛ درباره نسل صالح مىفرماید: و وصینا الانسان بوالدیه احسانا حملته امه کرها و وضعته کرها و حمله و فصاله ثلثون شهرا حتى اذا بلغ اشده و بلغ اربعین سنة قال رب اوزعنى ان اشکر نعمتک التى انعمت على و على والدى و ان اعمل صالحا ترضاه و اصلح لى فى ذریتى انى تبت الیک و انى من المسلمین. (92) براى نسل صالح، پنج خصوصیت ذکر مىکند: اول، روحیه شکرگزارى و قدردانى نسبت به نعمتهاى الهى و موهبتهاى الهى. دوم، اهل کار و عملند و از خدا توفیق عمل مفید و صالح مىخواهند. سوم، این که به نسل آینده و اصلاح آن توجه دارند. چهارم، حالت توجه و بازگشت از تقصیر و کوتاهیهائى را دارند که در گذشته صورت گرفته است. پنجم، حالت تسلیم به حق و به مقرراتى که خداوند در تکوین و یا تشریع قرار داده است و تخلف از آنها موجب نابودى است.
بعد درباره نسل فاسد و منحرف مىفرماید: و الذى قال لوالدیه اف لکما ا تعداننى ان اخرج و قد خلت القرون من قبلى و هما یستغیثان الله ویلک آمن ان وعد الله حق فیقول ما هذا الا اساطیر الاولین(93) یک نسل خاصى که با دانستن دو کلمه دیگر به هیچ چیز پاىبند نیست، پدر و مادر را تحقیر مىکند و به عقاید آنها مىخندد و... .(94)
حال ببینیم نسل جوان ما چطور است؟ نسل جوان ما مزایائى دارد و عیوبى؛ یعنى اگر چه یک انحرافات فکرى و اخلاقى دارد اما یک نوع ادراکات و احساسات و آرمانهاى عالى دارد که در گذشته نبود؛ این نسل از درى که نشانه بیدارى است، برخوردار مىباشد.
پیشرفتهاى دنیا در زمینههاى علمى، اقتصادى، سیاسى، نظامى و حرکتهاى عدالت جویانه را مىبیند و مىگوید: چرا ما باید این قدر عقب مانده باشیم. نسل قدیم، سنگینیبار تسلطهاى خارجى را بر روى دوش خود احساس نمىکرد و نسل جدید احساس مىکند.
در قدیم، سطح فکر مردم پایین بود؛ لذا کمتر دچار شک مىشدند، اما طبیعى است که وقتى سطح فکر او بالا رفت، سؤالات بیشتر و مهمترى برایش مطرح مىشود که البته این، علامت رشد است. به هر حال، تا درد این نسل را درک نکنیم، جلو انحرافاتش را نمىتوانیم بگیریم، و اتفاقا دیگران از راه شناخت دردشان، اینها را منحرف کردهاند.
مکاتب الحادى چون کمونیسم متوجه شدند که اینها احتیاج دارند به یک مکتب فکرى آماده و منظم که آرمانهاى اجتماعى بزرگى داشته باشند و به سؤالات آنها پاسخ دهد؛ و دیگر توجه ندارند که این اصول، چقدر محکم و متقن است؛ و با ارائه چنین مکتبى جسم و روح اینها را به خدمت گرفتند.
اما نکته دیگر این است که نسل کهن باید خود را اصلاح کند. ما امروز از این نسل جدید گله داریم که چرا با وجود داشتن تحصیلات عالى، از خواندن قرآن عاجز است، اما آیا مگر ما اقدامى براى آشنایى آنها با قرآن کردهایم؟
گذشته از اینها نسل قدیم بود که قرآن را متروک و مهجور کرد؛ امروزه اگر کسى مفسر قرآن، باشد نزد ما اهمیت چندانى ندارد، اما اگر کفایه آخوند خراسانى را بداند، یک شخص محترم و با شخصیت به شمار مىآید. لذا مىبینیم اگر کسى عمرش را صرف قرآن بکند؛ از نان و شخصیت و احترام و... مىافتد، اما در همان جا هزاران شخص تشخیص پیدا مىکنند که کفایه را چهار لا بلدند - یعنى هم خودش را، هم ردش را، هم رد ردش را و...، اگر نسل کهن به قرآن جفا نکرده بود، قطعا نسل جدید منحرف نمىشد؛ باید همه به سوى قرآن باز گردیم تا زیر سایه آن بتوانیم به سعادت حقیقى راه یابیم.(95)
۸و ۹. خطابه و منبر
موضوع بحث خطابه و منبر است. خطابه یعنى سخنرانى و منبر یعنى سخنرانى دینى، پس بحث درباره خطابه دینى و به عبارت دیگر پیوند خطابه با اسلام است.
این پیوند مىتواند از چند نظر مورد توجه قرار گیرد: یکى از این نظر که خطابه یک فن و هنر است و مثل سایر هنرها مىتواند اثر اجتماعى داشته باشد؛ یعنى به کمک یا به جنگ یک عقیده و فکر بیاید.
اتفاقا از این نظر خطابه عامل اجتماعى بزرگى محسوب مىشود و مىبینیم که اسلام، در دامن خود خطباى بزرگى را پرورش داده است. دیگر از جهت پیشرفتى است که اسلام در خطابه ایجاد کرده است؛ همانگونه که نظیر این تحول، در شعر و نویسندگى عرب به خوبى مشهود است. اگر خطابه هاى عرب جاهلى را ببینیم و آن را با خطابههاى بعد از اسلام مقایسه کنیم، خطبههاى جاهلیت را تنها حاوى معانى بسیار ساده و ابتدایى خواهیم یافت؛ در حالى که در خطبههاى بعد از اسلام، مانند خطبههاى پیامبر و امیرالمؤمنین - صلوات الله علیهما و آلهما - همهگونه مسائلى چون مسائل اجتماعى، حکمتهاى بزرگ، مسائل اخلاقى و... مشاهده مىشود.(96)
اما مطلبى که موضوع بحث ما را تشکیل مىدهد، به دلیل پیوند محکمترى است که میان دین و خطابه واقع شده؛ و آن این است که چرا خطابه و سخنرانى، جزء متن دین قرار گرفت؟ و حال که چنین است، چه استفادههایى از آن مىتوانیم بکنیم؟
خطابه در یک مورد جزء فرائض است؛ نماز جمعه. نماز جمعه که واجبى است که در کنار سایر فرائض مثل روزه، حج و...، همان نماز ظهر روز جمعه است، با این تفاوت که اولا واجب است که به جماعت خوانده شود و تا دو فرسخ از جوانب، همه مردم باید در آن شرکت داشته باشند و ثانیا به جاى چهار رکعت دو رکعت دارد که دو خطبه جاى آن دو رکعت را مىگیرد. در بیان اهمیت حضور مردم در اجتماع روز جمعه همین بس که به نص آیات قرآن کریم، معامله کردن و خرید و فروش بعد از اذان ظهر روز جمعه حرام است.(97)
و حتى واجب است که زندانیان را تحت الحفظ براى نماز جمعه و حضور در این اجتماع مهم حاضر کنند. منظور اصلى از اجتماع روز جمعه، همان شنیدن خطبههاست. هر خطبه مشتمل بر حمد و ثناى الهى، درود بر خاتم انبیا صلى الله علیه و آله و سلم و ائمه دین علیهم السلام، یک سلسله مطالب اخلاقى و اجتماعى و در آخر قرائت سورهاى از قرآن.
امام جمعه داراى برخى شرایط صورى است، مانند این که باید عمامه بر سر داشته و در طول خطبهها ایستاده باشد و به سلاحى مانند شمشیر یا نیزه تکیه کند، اما مسأله مهم وظایف امام جمعه در ایراد خطبه نماز است.
اولین وظیفه خطیب جمعه این است که باید مردم را موعظه کند و یاد خدا را در آنها زنده نگه دارد، مصلحت مردم را به آنها خاطرنشان سازد و آنها را از اوضاع و احوال جامعه اسلامى و دنیا با خبر سازد.
درباره موعظه؛ خطابهاى است که صرفا به منظور تسکین شهوات و هواهاى نفسانى ایراد مىشود و بیشتر، جنبه منع و ردع دارد؛ منع مردم از هواپرستى، شهوتپرستى، رباخوارى، ریاکارى و تذکر مرگ و قیامت و نتایج اعمال در دنیا و آخرت و... البته چنین مجالس وعظى که در میان ما بالنسبه رایج است، از بقایاى مجالسى است که متصوفه ابتکار کردهاند - که خوب کارى هم کردهاند - و از آن جا که بناى متصوفه بر تهذیب و تزکیه نفس خود بود، خطباى کنونى هم که صوفى نیستند، بیشتر به کلام خود جنبه زهد و مبارزه با هوا و هوس مىدهند.(98)
در این جا لازم به ذکر است که هیچ کس از موعظه بى نیاز نیست. ممکن است فردى از تعلیم فرد دیگرى بى نیاز باشد اما از موعظه او خیر؛ زیرا دانستن، یک مطلب است و متذکر شدن و تحت تأثیر تلقین یک نفر واعظ مؤمن متقى قرار گرفتن مطلب دیگر؛ لذا حتى امیرالمؤمنین علیهالسلام نیز به برخى از آصحابش مىفرمود: مرا موعظه کن که در شنیدن اثرى است که در دانستن نیست.(99)
وظیفه دوم امام جمعه، مصالحگویى است، امام رضا علیهالسلام در این باره مىفرمایند: و توقیفهم على ما اراد من مصلحة دینهم و دنیاهم.(100)
باید دانست که مصلحت گویى، به مراتب از موعظهگویى مشکلتر است؛ به این دلیل که اولا موعظه کردن تنها نیاز به صفاى قلب دارد و در موعظه، اگر خود شخص اهل عمل و اخلاص باشد، همان بازگو کردن کلمات بزرگان کافى است، اما براى گفتن مصالح عالى دینى و دنیوى مردم علم و اطلاع زیادى لازم است؛ هم علم به مبانى دینى و شناخت کامل اسلام و آگاهى به روح تعلیمات اسلامى و قدرت تفکیک میان ظاهر و باطن اسلام، و هم شناخت جامعه و اوضاع دنیا و خطرات بیگانگان و پیشبینى اعمال دشمنان و تغییر و تحولات جهان (که هدایت بدون قدرت پیشبینى امکانپذیر نیست)؛ امام جمعه باید بفهمد کجا سنگر است سنگر بگیرد و چه فرصتى پیش آمده تا از آن استفاده کند؛ در یک کلام، هم اسلام شناس باشد و هم از اوضاع دنیا و جریانات اجتماعى کاملا مطلع باشد.
ثانیاً اخلاص بسیار لازم است که دقیقا همان چیزى را که از مصالح دینى و دنیوى مىفهمد به مردم بگوید. فرق است بین مصلحتگویى و مزاج گویى؛ علت این که همیشه مخالفان پیامبران در عصر آنها بیش از مریدانشان بودهاند، آن است که آنها با نقاط ضعف مردم مبارزه مىکردند و مىخواستند آن عیوب و نقاط ضعف را اصلاح کنند و از بین ببرند، مصلحت مردم را رعایت مىکردند، نه میل و هوس آنها را.
در باب اخلاص نکته دیگرى هم باید گفت که نباید منبر، کرسى و دلالى شخصیتها شود، حال چه شخصیتهاى سیاسى یا روحانى و یا صاحب مجلس .
دستور بعدى امام رضا علیهالسلام که بیانگر سومین وظیفه امام جمعه مىباشد، عبارت است از:
و یخبرهم بما ورد علیهم من الافاق من الاحوال التى فیها المضره و المنفعة؛(101)
یعنى خطیب باید جریانهایى را که در نقاط دور دست جامعه اسلامى واقع مىشود و مردم بیخبرند، به آنان بگوید؛ و مردم را از اوضاع خارجى و داخلى مطلع گرداند. باید آنها را خبر کند که در دنیا بر سر مسلمانان چه مىآید، نه این که فاجعهاى مثل فاجعه اندلس پیش آید (که این مرکز تمدن اسلامى را پانصد سال پیش از مسلمین گرفتند و صدها هزار نفر را کشتند یا سوزاندند و...)، اما تا همین چند وقت پیش در هیچ کتابى نه تنها ابراز همدردى و اظهار تاسفى، بلکه حتى نامى از این حادثه نمىبینیم.(102)
از جمله مهمترین چیزهایى که باعث رواج خطابه و منبر در کشور ما بوده، حادثه عاشورا و توصیههاى ائمه دین درباره برپا کردن مجالس عزادارى سیدالشهدا علیهالسلام است. از این رو شایسته است اشارهاى به این مجالس داشته باشیم. با همه نقایصى که در این مجالس وجود دارد، خوشبختانه مردم، احساساتى بسیار پاک نسبت به سیدالشهدا علیهالسلام دارند و گریههاى آنها واقعا از روى تاثر قلبى است، اما متاسفانه این منبع عظیم مردمى که بسیار قیمتى مىباشد، تا به حال در کشورمان بى استفاده مانده است و اگر بخواهیم این کشور را اصلاح کنیم، بهترین و نزدیکترین راه، بهره بردارى صحیح از منابر این مجالس است. البته باید قبلا اصلاح مهمى در زمینه مرثیهها صورت گیرد: اولاً مرثیهخوانها به فلسفه واقعى عزادارى براى امام حسین علیهالسلام و اصلا فلسفه خود قیام سیدالشهدا علیهالسلام که حقطلبى و مبارزه با ظلم و ظالم است توجه کنند و یادآور شوند که آن چه در ذهن عوام شایع شده که امام حسین علیهالسلام شهید شد که گناه امت بخشیده شود، نه تنها موافق خواست امام حسین علیهالسلام نیست، بلکه خطرناکترین عامل براى بى اثر کردن آن قیام است.
ثانیاً: توجه کنند که در مرثیهها به ذکر حقایق بپردازند؛ نه این که معلوماتشان منحصر باشد به آن چه در لسان الذاکرین(103) و صدر الواعظین[(104) آمده است! وانگهى براى استفاده بهتر از این منابر، مناسب است که در این جا هم مانند خطبه روز جمعه عمل شود؛ یعنى سخنرانان هم به موعظه کردن بپردازند، هم بیان مصالح، و هم توجه دادن به اوضاع و احوال اجتماعى مسلمین.(105)
به هر حال، هر دولت و مقامى سخن گویى دارد، دین اسلام هم باید سخنگو داشته باشد و سخنگوى دین، خطبا و اهل منبرند. نماز جمعه و کرسى حسین بن على علیهالسلام اگر این طور باشد، مىتواند حافظ اسلام باشد. فلسفه عزادارى براى ایشان، احیاى این مطلب است و الا گریه ما براى امام علیهالسلام چه فایدهاى دارد؟ او مىخواهد نامش و مکتبش و هدفش زنده باشد و با یاد او با هر باطل و ظلم و فساد و فحشایى بجنگیم و زیر لواى او در راه حق مبارزه کنیم.(106)
۱۰- مشکل اساسى در سازمان روحانیت
کسانى که آرزوى اعتلاى آئین مبین اسلام دارند و درباره علل ترقى و انحطاط مسلمین در گذشته دور و نزدیک مىاندیشند، نمىتوانند درباره دستگاه رهبرى آن؛ یعنى سازمان مقدس روحانیت، بىتفاوت باشند و آرزوى ترقى و اعتلاء آن را در سر نداشته، از مشکلات و نابسامانیهاى آن نگران نباشند.
هر کس که خود را در برابر اسلام مسؤول مىشمارد خود به خود نسبت به سازمان رهبرى آن نیز احساس مسؤولیت مىکند.
چرا در گذشته حوزههاى علمیه ما جامع رشتههاى مختلف علوم از تفسیر و تاریخ و حدیث و فقه و اصول و فلسفه و کلام و ادبیات و حتى طب و ریاضى بود ولى امروز به صورت دانشکده فقه درآمده و سایر رشتهها از رسمیت افتاده است؟ چرا افراد بیکار و مزاحم، این قدر در محیط مقدس روحانیت زیادند؟ چرا برنامههاى تحصیلى ما مطابق احتیاجات، تنظیم نمىشود؟ چرا بازار القاب و عناوین، اینقدر رایج است، اما مجله و کتاب مفید به قدر کافى نداریم؟ چرا زعماى صالح و روشنفکر ما، همین که در رأس کارها قرار مىگیرند، قدرت اصلاح از آنها سلب مىگردد و گویى اندیشههاى اصلاحى خود را فراموش مىکنند؟ و...
در این بحث مىخواهیم بیان کنیم که علت العلل این معضلات، سنت و روشى است که تدریجا در طرز استفاده از سهم امام در پیش گرفته شده و به دستگاه روحانیت، سازمان مخصوصى داده و در نتیجه، باعث مشکلات و نواقص فراوانى گردیده است.
بعضى مىپندارند صلاح و فساد یک اجتماع، تنها بستگى دارد به صلاح و عدم صلاح افراد افراد مهم، خصوصا زعماى آن. اینها هنگامى که متوجه بعضى مفاسد اجتماعى مىشوند، چاره کار را تنها در آوردن یک زعیم صالح مىدانند؛ و آنان به نوعى اصالت فردى رسیدهاند.
شاید اولین بار چنین نظریه را افلاطون در بحث مدینه فاضله خود مطرح کرده باشد؛ از حکماى اسلامى نیز، فارابى در این بحث، پیرو افلاطون است. اما با کمى تدبر متوجه خواهیم شد که تأثیر و اهمیت سازمان و تشکیلات و رژیم اجتماعى، از تأثیر و اهمیت زعما، بیشتر است و در درجه اول باید درباره سازمان صالح اندیشید، بعد زعماى صالح. نظامات اجتماعى نسبت به افراد اجتماع، مانند خیابانها و کوچههاى یک شهر است نسبت به مردم آن، و مردم مجبورند از همین خیابانها و کوچهها حرکت کنند؛ حداکثر آزادى عمل مردم، در انتخاب نزدیکترین راه بین این راههاست.حال اگر شهرى بدون نقشه و حساب، توسعه یافته باشد، افراد چارهاى ندارند که رفت و آمد خود را با وضع موجود تطبیق دهند مگر آن که تغییراتى در وضع کوچه و خیابانها پدید آورند.
همچنین اگر زعماى صالح، در رأس سازمانهایى که نواقصى دارند قرار بگیرند، تفاوت آنها با دیگران به اندازه آن است که کسى از میان خیابانهاى پرپیچ و خم و نامنظم یک شهر نزدیکترین راه را برگزیند. به این بیان، اگر بخواهیم توجیهى براى نظر افلاطون و فارابى بتراشیم باید بگوییم: آنها به آن افراد صالحى اهمیت دادهاند که حاکم بر سازمانهاى اجتماعى باشند نه محکوم آنها.(107)
محیط حوزههاى علوم دینى ما، مزایا و نواقص مخصوص به خود دارد؛ از جمله مزایایش این است که: محیط، محیط صفا و صمیمیت و اخلاص و معنویت است و امتیازى جز امتیاز علمى و تقوائى در آن جا مطرح نیست؛ محیط زهد و قناعت است و از مجالس شبنشینى و عیاشى که در سایر طبقات هست خبرى نیست؛ روابط استاد و شاگرد، صمیمى و احترامآمیز است و شاگردان، احترام استاد را در حضور و غیاب او، با کمال ادب حفظ مىکنند؛ عادت طلاب بر فهم درست و تعمق و تفکر مباحثه است، بر خلاف محصلین جدید که عادت به حفظ کردن و طوطى وار یاد گرفتن کردهاند؛ هدف آنها، گرفتن دانشنامه نیست و انتخاب استاد، با خود شاگردان است، از طرفى هر کس که استعدادى داشته باشد، مىتواند کتابهاى پایینتر را تدریس کند که همین، باعث تعمق بیشتر روى مطالب مىشود و از طرف دیگر، چون قانون انتخاب اصلح در مورد استادان رخ مىدهد و طلاب، ضمن آزمایشها، استاد بهتر را بر مىگزینند، جلو افتادن افراد هم طبق همین قانون انتخاب اصلح صورت مىگیرد و کسى که استعداد بهترى دارد، مىتواند سریعتر رشد کند.
اما در عین حال نواقصى هم دارد:
طلاب، کنکور ورودى ندارند؛ لذا گاه، افراد بىصلاحیت وارد مىشوند و چون امتحانى در کار نیست، بعضى پیش از طى مراتب پایین، گام به مراتب بالاتر مىگذارند و تحصیلاتشان متوقف و خودشان دلسرد مىگردند؛ طلاب، استعداد یابى نمىشوند؛ لذا کسى که در رشتههاى خاصى استعداد دارد، ممکن است در مسیر دیگرى بیفتد و استفاده کامل از وجودش نشود؛ رشتههاى تحصیلى اخیرا بسیار محدود شده و همه در فقه هضم شده و خود فقه هم در مجرائى افتاده که از صد سال پیش، از تکامل باز ایستاده است؛ آزادى بىحد و حصر در استفاده از لباس روحانیت، وسیله شده براى سوء استفاده افراد بى علم و تقوا که گاه موجب آبروریزى هم مىشوند؛ روش غلطى در خواندن ادبیات عرب دارند، چنان که بعد از سالها تحصیل قواعد این زبان، خود این زبان را یاد نمىگیرند، نه در حد تکلم و نه در حد نوشتن یا خواندن متون فصیح عربى؛ افراط در مباحثه و شیوع علم اصول، در عین اینکه یک نوع قدرت و هوشیارى در اندیشه طلاب ایجاد مىکند، طرز تفکر آنها را از واقع بینى در مسائل اجتماعى دور مىکند و روش فکرى آنها حالت جدلى مىدهد، خصوصا که منطق تعقلى ارسطویى، به قدر کافى تدریس نمىشود؛ اما مهمترین نقصى که وجود دارد و بحث اصلى ما درباره آن است، مربوط مىشود به نظام مالى و طرز ارتزاق روحانیین.(108)
در اینکه معاش روحانیین بهتر است که از چه راه تأمین شود، چند نظر هست:
عدهاى معتقدند که روحانیت همان طور که در زمان معصومین علیهم اسلام مرسوم بوده، باید مانند سایر طبقات، کار و درآمدى براى خود داشته باشند و قسمتى از وقت خود را صرف تهیه امر معاش و قسمتى را صرف شؤون روحانى، اعم از تحصیل و تحقیق و تألیف و تدریس و تبلیغ و افتاء و ارشاد کنند. و اگر کسى مىخواهد این شؤون را بر عهده گیرد اما سربار اجتماع گردد، بهتر که از اول، وارد نشود.
حقیقت این است که افرادى زندگى خود را از راه دیگر تأمین کنند و با این حال متصدى شؤون روحانى بشوند بسیار خوب است؛ اما نمىتوان گفت: همه افراد باید چنین باشند، زیرا با توسعه روز افزون علوم، دیگر چنین چیزى مقدور نیست.
در صدر اسلام، احتیاج این قدر نبوده، اما امروزه وسعت شبههها و هجوم معاندین، اقتضا مىکند که عدهاى تمام وقت خود را براى دفاع از اسلام و جوابگویى به احتیاجات مردم صرف کنند. البته برخى شؤون روحانى که فعلا مرسوم است از قبیل امام جماعت، نه یک شأن مخصوص روحانى است و نه کسى حق دارد به بهانه آن، سربار اجتماع باشد.
فرض دیگر این که روحانیت، بودجه مخصوص خود را از اوقاف و صدقات جاریه تأمین کند؛ همان طور که در تمام دستگاههاى روحانى جهان - غیر از شیعه - چنین روشى معمول است. متاسفانه به عللى، بسیارى از این موقوفات به صورت ملک شخصى در آمده، برخى دیگر در اختیار روحانىنمایانى است که به نفع دستگاههایى علیه مصالح عالى اسلام و مسلمین فعالیت مىکنند و برخى هم در اختیار اوقاف است و به شکل دیگر تضییع مىگردد. فقط موارد کمى باقى مىماند که به مصرف حقیقى و شرعى مىرسد.
اگر وضع اوقاف سر و سامان یابد، نه تنها بودجه عادى روحانیت را تأمین خواهد کرد که کمک بزرگى به دین و فرهنگ و اخلاق عمومى خواهد بود، اما اگر با این شکل فعلى جز فاسد پرورى و ایجاد بدبینى نسبت به روحانیت سود چندانى ندارد.(109)
فرض دیگر، استفاده از سهم امام علیه السلام است. طبق نظر شیعه، از آیه خمس استفاده مىشود که در اسلام، قانونى مالى وضع شده که براى اداره سازمان رهبرى دینى استفاده مىشود. خمس به غنائم جنگى، معادن، عوائد خالص سالانه و... تعلق مىگیرد که هر کس باید بعد از وضع هزینههاى شخصى یک پنجم اینها را در اختیار دستگاه رهبرى دینى قرار دهد و نیمى از خمس، سهم امام نامیده مىشود؛ که مصرفش در حفظ و ابقاء دین است و در حال حاضر، یگانه بودجهاى است که سازمان روحانیت ما را مىچرخاند و تأثیر زیادى در همه شؤون دینى ما دارد. روحانیین براى وصول این بودجه که نوعى مالیات است، هیچ الزامى به وجود نمىآورند و این، خود مردم مؤمنند که با کمال رضایت، خمس اموالشان را به روحانیان مورد اعتماد خویش مىپردازند.
امتیاز روحى سهم امام بر بودجه اوقاف، ضمیمه شدن عواطف و تواضع و اظهار ارادت پرداخت کنندگان است و اختصاص سهم امام از طرف عامه مردم به کسى، تابع تشخیص و حسن ظن آنهاست که چه بسا در تشخیص، ممکن است اشتباه کنند.
البته تا صد سال پیش که وسایل جدید ارتباطى پدید نیامده بود، معمولا وجوه شرعى هر شهر به علماى همان شهر داده مىشد و غالبا در همانجا مصرف مىشد ولى با پیدایش وسائل جدید ارتباطى، وجوهات، کم کم به همان کسى داده مىشود که مرجع تقلید است و مراجع، علاوه بر اینکه مرکز توجه عواطف بودند و امرشان مطاع بود، در نتیجه رسیدن سهم امام، امکانات جدیدى براى اداره و توسعه حوزههاى علمیه یافتند و کم کم زعامتهاى بزرگ هم پدید آمد؛ تا در قرن اخیر براى اولین بار، مرحوم آیة الله میرزا محمدحسن شیرازى (صاحب فتواى تحریم تنباکو) زعامت کلى پیدا کرد و اولین مظهر این قدرت و ریاست شد.
تاکنون کیفیت مصرف آن، کاملا به نظر شخصى که وجوه به دست او مىرسد بستگى دارد و لذا خوب به مصرف رسیدنش، بستگى دارد به میزان زهد و تقواى وى، حسن تشخیص او، و امکانات و قدرت حسن اجراى او.(110)
سهم امام بدین شیوه محاسن و معایبى دارد. حسنش این است که پشتوانهاش فقط ایمان و عقیده مردم است و چون مجتهدین شیعه بودجه خود را از دولت دریافت نمىکنند، استقلالشان در برابر دولتها محفوظ بوده، همواره قدرتى در برابر قدرت دولتها بودهاند و توانستهاند با انحرافات دولتها مبارزه کنند.
اما عیبش هم در همین است که چون باید و حسن ظن عوام را حفظ کنند، ناگزیرند سلیقه و عقیده عوام را رعایت کنند و دچار عوامزدگى مىشوند.
اگر روحانیت ایران را با مصر مقایسه کنیم، مىبینیم که در همین جهت، هر یک امتیازى بر دیگرى دارد؛ رئیس جامع ازهر به خاطر نداشتن بودجه مستقل - و نیز طرز تفکرى که درباره اولى الامر دارند - از طرف رئیس جمهور انتخاب مىشود و لذا نمىتواند در مقابل دولت بایستد؛ در حالى که رئیس حوزه علمیه مىتواند در قضیهاى همچون مسأله تنباکو دولت را به زانو درآورد. اما از سوى دیگر روحانى مصرى چون معاش خود را به دست مردم نمىبیند، مجبور نیست به خاطر عوام، حقایق را کتمان کند. شیخ شلتوتى مىتواند طلسم هزار سالهاى را بشکند، اما روحانیت ما در اثر آفت عوامزدگى نمیتواند پیشرو و هادى قافله باشد و مجبور است در عقب قافله شرکت کند.
ویژگى عوام این است که به چیزى خو مىگیرد؛ بدون این که حق و باطل را تمیز دهد؛ همیشه طرفدار حفظ وضع موجود است و با هر نوى به بهانه بدعت، مخالفت مىکند. اگر این آفت در روحانیت ما نبود، کاملا روشن مىشد که اسلام، در هر زمانى واقعا تازه است و حتى عمیقترین سیستمهاى اجتماعى قرن، قادر به رقابت با آن نیست.
حکومت عوام، منشأ رواج فراوان ریا و تظاهر و کتمان حقایق و شیوع عناوین شده، روحانیان آزادمرد ما را دلخون کرده و مىکند؛ و روحانیت عوامزده ما چارهاى ندارد از این که همواره سکون و مردگى را بر تحریک و پویایى ترجیح دهد که در تاریخ معاصر خود نیز شاهد موارد متعددى بودهایم که حتى مراجع ما نیز از ترس عوام، از اقدامات اصلاحى خود منصرف شدهاند.
حال، چاره چیست؟ کار معیشت را نمىتوان ساده گرفت. معیشت از ارکان اساسى حیات است که اگر مختل باشد در سایر شؤون حیاتى اثر مىگذارد. البته همواره افراد استثنایى بودهاند که در شرایط سخت، عوض نشدهاند؛ اما سخن در افراد عادى و معمولى است.
با نیاز شدیدى که به متخصصین محض در کار دین داریم، نمىتوانیم بگوییم: روحانیت ما بودجه عمومى نداشته باشد و از دسترنج خود زندگى کند. اگر هم متکى به دولت باشد، اگر چه حریتش محفوظ مىماند، اما قدرت را از کف مىدهد و اگر به مردم متکى باشد، قدت به دست مىآورد، اما محکوم است که حریتش را از دست بدهد.
به نظر ما صرف اتکاى بودجه روحانیت ایران به عقیده مردم، سبب ضعف آن نشده، بلکه سازمان نداشتن این بودجه سبب این نقص بزرگ شده و مىتوان با سازمان دادن به آن، این نقص را رفع کرد؛ تا روحانیت شیعه، هم قدرت داشته باشد هم حریت. این سازمان دادن، مىتواند چنین باشد که با ایجاد صندوق مشترک و دفتر و حساب در مراکز روحانیت به گونهاى عمل کرد که احدى از روحانیون، مستقیما از دست مردم ارتزاق نکند، بلکه هر کس به تناسب خدمتى که انجام مىدهد از آن صندوق؛ که در اختیار مراجع و روحانیون رده اول است، معاش خود را دریافت کند.
اگر وضع اصلاح شود هم مراجع تقلید آزاد خواهند شد و هم مساجد، از صورت دکه کسب و در آمد، خارج خواهند شد و دیگر چنین ننگى براى جامعه شیعه نخواهد بود که در مساجد بزرگ، هر کسى در گوشهاى اقامه جماعت کند!(111)
شاید کسى فکر کند که در این بحث از اثر شگفتانگیز ایمان و تقوا غافل بودهایم و این گفتهها فقط در مورد سازمانهاى اجتماعى دنیایى، صادق است؛ نه در سازمان روحانیت که افراد متقى تشکیل شده است.
اما مىگویم چنین نیست؛ البته ایمان و تقوا بسیارى از مشکلات را حل مىکند؛ در سازمانهاى دولتى با همه تشکیلات عریض و طویلشان شاهد این همه اختلاس هستیم؛ ما قبول داریم که قدرت معنویت و دین است که با این همه بىنظمى، مانع متلاشى شدن روحانیت ما شده است، اما ما مىگوییم: بنا نیست که ما ایمان و تقوا را جانشین همه چیز بدانیم؛ همان طور که ایمان نمىتواند جانشین علم شود، نمىتواند جاى نظم و انضباط - که یکى از اصول مقدس زندگى بشرى است - را بگیرد.
اگر ایمان، بعضى مفاسد بى نظمى را از بین برده، یادمان باشد که بى نظمى در معیشت روحانیت، به مقیاس بیشترى، ارکان ایمان را متزلزل کرده است. موجب بسى تاسف است که مردم ببینند، اطرافیان برخى مراجع تقلید، با اختلاسهاى کلان سهم امام زندگى بسیار مرفهى براى خود درست کردهاند، آیا این مسأله به روحانیت ضربه نمىزند.
وعظ و تبلیغ هم که یکى دیگر از رشتههاى وابسته به روحانیت است، به نوعى دیگر گرفتار عوامزدگى است و آن، نه به خاطر سهم امام، بلکه به این خاطر است که این کار رسما به صورت یک شغل در آمده است.
موضوعى که همه انبیاء به نقل قرآن از آن امتناع مىکردند، در میان ما جارى و معمول است و معلوم است که وقتى چیزى همچون عرضه کالا براى فروش شد، دیگر تابع میل و خواسته مصرف کننده خواهد بود؛ نه تابع مصلحت وى.
من منکر وجود خطباى صالح و مصلحت اندیش و خدمات آنها نیستم؛ بلکه مىگویم: سازمان روحانیت باید خودش گروهى خطیب و واعظ با برنامه صحیح تربیت کند و زندگى آنها را اداره کند و آنها مزد و اجرى از رسالت خود نخواهند. این عده آزاداندیش، کافى است که دیگران هم از آنها پیروى کنند.
اگر به خواست خدا مشکل مالى سازمان روحانیت ما حل شود، سایر نواقص به دنبال آن حل خواهد شد و اگر ما نکنیم، روزگار خواهد کرد.
سخنان ما بدین معنى نیست که در افراد روحانى ما نسبت به سایر طبقات، نقیصهاى هست. بلکه خود این سخنان، دلیل آن است که نویسنده، هر انتظارى دارد، از اینها دارد. منظور نویسنده این است که با سازمان صحیح دادن به روحانیت، راه عملى شدن هدفهاى مقدس آنها فراهم گردد. به نظر من مادام که اصلاح اساسى صورت نگرفته، وظیفه افراد اصلاح طلب، این است که زندگى خود را از شغل دیگرى تأمین کنند تا بتوانند آزاد فکر کنند و آزاد بگویند و مقدمات یک اصلاح اساسى را فراهم نمایند.
امروز ملت ما تشنه اصلاحات نابسامانیهاست و از طرفى مدعیان اصلاحطلبى که - علاقهاى به دیانت ندارند - زیادند و در کمین احساسات نو و بلند نسل امروزند. اگر روحانیت به حاجتهاى صحیح این ملت پاسخ مثبت ندهد، ملت به سوى آن قبلههاى نوظهور متوجه خواهد شد.
عدهاى معتقدند سر و سامان دادن به سازمان روحانیت آرزویى بیهوده و همچون زنده کردن مرده است؛ اما من بر عکس، معتقدم که روحانیت ما از لحاظ هسته اصلى از زندهترین دستگاههاست؛ درخت آفت زده است که باید آن را حفظ کرد، با آفاتش مبارزه کرد. نظر کسانى که آن را درخت خشکیدهاى مىدانند که باید ریشه کن شود، مردود مىدانم و تز اسلام منهاى روحانیت را همواره یک تز استعمارى دانستهام و معتقدم هیچ چیز نمىتواند جانشین روحانیت ما بشود و حاملان فرهنگ اصیل و عمیق اسلامى، تنها در میان این گروه یافت مىشوند. عقیده و امیدم به اصلاح روحانیت را از از اطلاعاتى که درباره معارف غنى اسلام و شخصیتهاى لایق این دستگاه دارم، الهام گرفتهام و عملا این اصلاح واجب را نه تنها دور نمىدانم بلکه کاملا نزدیک و قریب الوقوع مىبینم: انهم یرونه بعیدا و نریه قریبا(112) (113)