زندگینامه تفصیلی استاد شهید مرتضی مطهری
مرتضی
مطهری در 13 بهمن 1298 ش، مطابق با 12 جمادی الاولی 1338 ق. در یک خانواده
روحانی، در روستای فریمان پا به عرصۀ وجود نهاد.
دوران کودکی
مرتضی از همان دوران کودکی فردی باهوش بود. و چون بازی گوشی های دوران کودکی در او دیده نمی شد، هم بازی های وی گلایه داشتند که چرا با آنها بازی نمی کند. همین امر موجب نگرانی پدر و مادر او شد؛ زیرا گمان می کردند که وی دچار برخی مشکلات روحی شده است.
علاقه به کتاب از پنج سالگی در مرتضی نمایان شد. در همان سن و سال به کتابخانه پدر می رفت و نظم کتاب ها را به هم می ریخت. برادرش درباره آن روزها چنین می گوید:
«مرتضی در حدود پنج سال سن داشت که خیلی به کتاب علاقه مند بود و به کتابخانۀ پدرم می رفت و کتاب بر می داشت. پدرم خیلی کتاب داشت و آنها را با سلیقه طبقه بندی کرده بود و اگر به هم می خورد، ناراحت می شد. تا پدر از اتاق بیرون می رفت، مرتضی به سراغ کتاب ها می رفت و چون اغلب کتاب ها بزرگ بودند و او زورش نمی رسید، روی زمین می افتادند. پدر عصبانی می شد و می گفت: جلو این بچه را بگیرید.
مادرم می گفت: خوب، بچه به کتاب علاقه دارد، او را به مکتب بفرست، پدرم می گفت: آخر سنّش اقتضا نمی کند. بالاخره او را به مکتب فرستادند. صاحب مکتبخانه، آقایی به نام شیخ علی قلی بود. مرتضی اشتیاق فراوانی به درس داشت. مادرم می گفت: تابستان بود. نیمه های ماه بود و هوا صاف و مهتابی. شب بیدار شدم و دیدم مرتضی در بستر نیست. نگران شدم و فکر کردم شاید به دستشویی رفته است. آن جا هم نبود. همه را بیدار کردم و همه جا را جست و جو کردیم. اوایل صبح، دیدم یکی از کشاورزان روستا او را بغل کرده و به خانه می آورد. پرسیدم کجا بودی؟ آن مرد گفت: من در کوچه می رفتم که دیدم این بچه پشت در مکتبخانه چمباته زده و سرش را روی زانویش گذاشته و کتابش را در بغلش گرفته و خوابش برده است. پرسیدم بچه! چرا رفتی؟ گفت: من بیدار شدم، دیدم هوا روشن است فکر کردم صبح است و باید به مکتبخانه بروم.» 1
1) پاره ای از خورشید، صص75 و 58-57.
منبع : motahari.ir
دوران کودکی
مرتضی از همان دوران کودکی فردی باهوش بود. و چون بازی گوشی های دوران کودکی در او دیده نمی شد، هم بازی های وی گلایه داشتند که چرا با آنها بازی نمی کند. همین امر موجب نگرانی پدر و مادر او شد؛ زیرا گمان می کردند که وی دچار برخی مشکلات روحی شده است.
علاقه به کتاب از پنج سالگی در مرتضی نمایان شد. در همان سن و سال به کتابخانه پدر می رفت و نظم کتاب ها را به هم می ریخت. برادرش درباره آن روزها چنین می گوید:
«مرتضی در حدود پنج سال سن داشت که خیلی به کتاب علاقه مند بود و به کتابخانۀ پدرم می رفت و کتاب بر می داشت. پدرم خیلی کتاب داشت و آنها را با سلیقه طبقه بندی کرده بود و اگر به هم می خورد، ناراحت می شد. تا پدر از اتاق بیرون می رفت، مرتضی به سراغ کتاب ها می رفت و چون اغلب کتاب ها بزرگ بودند و او زورش نمی رسید، روی زمین می افتادند. پدر عصبانی می شد و می گفت: جلو این بچه را بگیرید.
مادرم می گفت: خوب، بچه به کتاب علاقه دارد، او را به مکتب بفرست، پدرم می گفت: آخر سنّش اقتضا نمی کند. بالاخره او را به مکتب فرستادند. صاحب مکتبخانه، آقایی به نام شیخ علی قلی بود. مرتضی اشتیاق فراوانی به درس داشت. مادرم می گفت: تابستان بود. نیمه های ماه بود و هوا صاف و مهتابی. شب بیدار شدم و دیدم مرتضی در بستر نیست. نگران شدم و فکر کردم شاید به دستشویی رفته است. آن جا هم نبود. همه را بیدار کردم و همه جا را جست و جو کردیم. اوایل صبح، دیدم یکی از کشاورزان روستا او را بغل کرده و به خانه می آورد. پرسیدم کجا بودی؟ آن مرد گفت: من در کوچه می رفتم که دیدم این بچه پشت در مکتبخانه چمباته زده و سرش را روی زانویش گذاشته و کتابش را در بغلش گرفته و خوابش برده است. پرسیدم بچه! چرا رفتی؟ گفت: من بیدار شدم، دیدم هوا روشن است فکر کردم صبح است و باید به مکتبخانه بروم.» 1
1) پاره ای از خورشید، صص75 و 58-57.
منبع : motahari.ir