خلاصه کتاب ده گفتار شهید مطهری

برگرفته از صد گفتار چاپ دانشگاه امام صادق(ع)


۱ و ۲. تقوا

تقوا، یکى از کلمات رایج دینى است، و تقریبا به همان اندازه که در مباحث اسلامى از ایمان و عمل یاد شده، از تقوا هم سخن به میان آمده است.

این کلمه از ماده وقى به معناى حفظ و نگهدارى است. راغب اصفهانى در کتاب مفردات القرآن مى‏گوید:

وقایه عبارت است از محافظت چیزى از هر چه به آن زیان مى‏رساند، و تقوا؛ یعنى حفظ نفس از آنچه بیم مى‏رود. معناى اصلى تقوا این است. اما گاهى تقوا بجاى خوف و خوف به جاى تقوا به کار مى‏رود. تقوا در عرف شرع یعنى نگهدارى نفس از آنچه انسان را به گناه مى‏کشاند، و این، با ترک ممنوعات و محرمات محقق مى‏گردد.(6)

معمولا در زبان فارسى تقوا را پرهیزگارى یا ترس ترجمه مى‏کنند و ظاهرا فارسى‏زبانان از این کلمه چنین برداشتى دارند؛ مثلا در ترجمه هدى للمتقین(7) مى‏گویند: هدایتى براى پرهیزگاران یا در مورد اتقوا الله(8) گفته مى‏شود: از خدا بترسید، اما در معناى تقوا باید توجه داشت، اگر چه لازمه تقوا و محافظت نفس نسبت به چیزى، ترک آن چیز یا اجتناب از آن است، اما چنین نیست که معناى تقوا همان ترک و پرهیز باشد، لذا شاید بهتر باشد، تقوا را به خودنگهدارى ترجمه کنیم.

البته همان طور که دیدیم، این کلمه در زبان عرب، گاه مجازا به معنى خوف نیز به کار میرود. با شنیدن کلمه خوف خدا، شاید این سوال براى کسى پیش آید که مگر خداوند چیز ترس‏آورى است. او که کمال مطلق و شایسته‏ترین موضوع براى دوست داشتن است، چرا از او بترسیم.

حقیقت این است که خود خداوند موجب ترس نیست، بلکه از عدالت الهى باید ترسید: یا من لا یرجى الا فضله و لا یخاف الا عدله(9) عدالت هم به نوبه خود امر وحشت آورى نیست، انسانى که از عدالت مى‏ترسد، در حقیقت از خود مى‏ترسد که در گذشته خطایى از و سر زده، یا بیم دارد که در آینده نسبت به حقوق دیگران تجاوز کند، لذا مسأله خوف و رجا نیز همین است که از طرفى مؤمن باید از طغیان نفس اماره، خود بهراسد که مبادا زمام از کف عقل گرفته شده، به دست نفس بیفتد (خوف) و از طرف دیگر نسبت به ذات خداوند تعالى، اعتماد و اطمینان داشته باشد که همواره او را یارى خواهد کرد (رجا).

از آن چه درباره لغت تقوا گفته شد، تا اندازه‏اى مى‏توان حقیقت تقوا را از نظر اسلام فهمید. انسان اگر بخواهد، در زندگى اصولى داشته باشد و از آن اصول پیروى کند، ناچار باید خط مشى معینى داشته باشد و لازمه حرکت در مسیرى معین، آن است که خود را از امورى که موافق هوس‏هاى آنى وى مى‏باشند، ولى با هدف و اصولى که در پیش گرفته، منافات دارند، نگهدارى کند. لذا تقوا، به معنى عام، لازمه تحت فرمان عقل زیستن و به عبارتى لازمه انسانیت است، نه مختص دینداران.(10)

مطلب دیگر این است که این حفظ و صیانت از خطاها و گناهان را به دو شکل مى‏توان بررسى کرد: تقواى ضعف و تقواى قوت.

در نوع اول، انسان براى محافظت خود از آلودگى گناهان، از موجبات آن‏ها فرار مى‏کند؛ یعنى خود را همیشه از محیط گناه دور نگه مى‏دارد، اما تقواى قوت، این است که انسان در روح خود حالت و قوتى پدید آورد که به وى یک مصونیت روحى و اخلاقى بدهد؛ یعنى انسان از لحاظ روحى به قدرى قوى شود که اگر فرضا در محیطى که وسائل گناه هم فراهم است قرار بگیرد، آن حالت و ملکه روحى، مانع از آلودگى وى به گناهان شود.

در زمان ما، اغلب مردم تصورشان از تقوا، همان نوع اول است و شاید علت پیدایش این تصور آن باشد که از اول، تقوا را براى ما پرهیزگارى ترجمه کرده‏اند و تدریجا پرهیز از گناه، به معنى پرهیز از موجبات گناه تلقى شده و بدین شکل، کلمه تقوا، معناى انزواى از اجتماع را به خود گرفته است. در کتب اخلاقى گاهى از عده‏اى یاد مى‏کنند که براى جلوگیرى از کثرت کلام و گفتن حرف لغو، سنگریزه‏اى در دهان مى‏نهادند، تا حرف زدن بر ایشان مشکل شود؛ یعنى اجبار عملى براى خود درست مى‏کردند و این، نمونه‏اى است براى تقواى ضعف، این گونه اجتناب‏ها اگر کمال محسوب شود، به عنوان مقدمه‏اى است که در مراحل اولیه براى پیدا شدن ملکه تقوا فایده دارد؛ اما حقیقت تقوا و کمال واقعى‏اش همان روحیه عالى و مقدسى است که باعث شود بدون اجبار عملى و حتى با مهیا بودن وسایل گناه، انسان از آن اجتناب کند.

در آثار دینى و خصوصا نهج البلاغه، در مورد تقوا بسیار تأکید شده است. امیرالمؤمنین على علیه‏السلام مى‏فرماید: مثل خلافکارى و زمام نفس را به کف هوس دادن، مثل اسبهاى چموشى است که لجام را پاره کرده، اختیار را کاملا از کف سوارکاران ربوده‏اند و سرانجام آنها را در آتش مى‏افکنند؛ و مثل تقوا، مثل مرکبهاى رهوار و رام و مطیعى است که مهارشان در اختیار سوارانشان است و آنها را وارد بهشت مى‏کنند.(11)

این حدیث، علاوه بر بیان خاصیت ضبط و مالکیت نفس در تقوا، اشاره مى‏کند که لازمه مطیع هوس بودن، زبونى و ضعف و بى شخصیتى و بى ارادگى است و لازمه تقوا، قدرت اراده و شخصیت معنوى.(12)

با توجه به این که گفتیم: تقوا باعث مى‏شود که انسان در اصول معینى که براى خود برگزیده محدود شود و از آن‏ها تجاوز نکند و خصوصا با تعبیرات دین از تقوا (مانند حصار و حصن دانستن آن)، شاید برخى بپندارند که تقوا دشمن آزادى است و زنجیر و محدودیتى است براى بشر. به این افراد باید گفت: تقوا محدودیت نیست، مصونیت است. تقوا براى روح، مانند خانه براى زندگى‏(13) و لباس براى تن؛(14) است خانه و لباس را محدود کننده آزادى بشرى نمى‏دانیم، بلکه آن را باعث مصونیت زندگى انسان از بلاها، سرما، گرما و... مى‏شماریم. تقوا نیز چنین است و حتى به فرموده امیرالمؤمنین على علیه‏السلام نه تنها مانع آزادى نیست که موجب آزادى است.(15)

البته باید توجه کرد، چنین نیست که شخص متقى، معصوم گردد، بلکه انسان در عین این که در حمایت تقوا زندگى مى‏کند، باید خود، حارس و حافظ آن باشد؛ مانند لباس که ما را از سرما و گرما حفظ مى‏کند، ما نیز آن را از آلودگى، دزد و... حفظ مى‏کنیم؛ الا فصونوها و تصونوا بها.(16)لذا باید نسبت به خطراتى که بنیان تقوا را متزلزل مى‏کند، توجه داشت. در دستورات دینى مى‏بینیم که اگر چه تقوا ضامن جلوگیرى از بسیارى گناهان تلقى شده، اما نسبت به گناهانى که تأثیر و جاذبه قوى‏ترى دارند، دستور پرهیز و حریم گرفتن آمده است؛ مثلا هیچگاه گفته نشده که تنها بودن در اتاقى که در آن شراب هست، حرام است؛ زیرا در این جا، همان ایمان و تقوا، نگهدار و ضامن انسان است، ولى در مسأله جنسیت، به خاطر تحریک و قدرت شدیدش این ضمانت از تقوا برداشته شده و لذا گفته‏اند: خلوت کردن و تنها بودن زن و مرد نامحرم، حرام است.(17)

آثار تقوا

اکنون به ارزش و آثار تقوا بپردازیم؛ گذشته از آثار مسلمى که تقوا در زندگى اخروى دارد و یگانه راه نجات از شقاوت ابدى است، در زندگى دنیوى نیز ارزش و آثار زیادى دارد، تا حدى که حضرت على علیه‏السلام تقوا را براى رفع همه دردها و ابتلائات بشرى مفید مى‏داند؛ دواء داء قلوبکم و شفاء مرض اجسادکم و صلاح فساد صدورکم و طهور دنس انفسکم...(18) ارزش یک چیز وقتى خوب معلوم مى‏شود که چیز دیگرى جاى آن را نتواند بگیرد؛ فى المثل یکى از مشکلات امروزى بشر، مسأله کثرت قوانین و مقررات و تغییر و تبدیل‏هاى پیاپى آن‏هاست. البته در لزوم قوانین براى حفظ و کنترل جامعه مدنى شکى نداریم، ولى باید دانست که تنها با این کار نمى‏توان جامعه را اصلاح کرد.

قانون، فقط حد و مرز را تعیین مى‏کند، اما باید نیرویى در خود مردم باشد که این حدود را محترم بشمارد و آن، تقواست؛ تا تقوایى نباشد، نمى‏توان از احترام به قانون سخن گفت. به خاطر همین بى تقوایى است که امروزه مفاسد اجتماعى و اخلاقى، رواج بیشتر و گسترده‏ترى نسبت به گذشته پیدا کرده است.

تقوا براى سلامت جسمى انسان نیز مفید است. البته تقوا، قرص و آمپول نیست، اما اگر تقوا نباشد، بیمارستان خوب، طبیب و پرستار خوب و... نخواهد بود علاوه بر این‏ها، آدم متقى چون به حق خود راضى است، چنین نیست که دائما در این فکر باشد که کجا را ببرد و کجا را بخورد و...، لذا به انواع بیمارى‏ها؛ مانند زخم روده و معده و سکته قلبى و... دچار نمى‏شود و افراط در شهوت و دیگر گناهان، او را ضعیف و ناتوان نمى‏سازد.(19)

اثر دیگر تقوا، روشن بینى و بصیرت دل است که این اثر مهم، باعث باز شدن باب سیر و سلوک و عرفان هم شده است. قرآن کریم مى‏فرماید: ان تتقوا الله یجعل لکم فرقانا(20) و نیز واتقوا الله و یعلمکم الله(21) یا پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم مى‏فرمایند: جاهدوا انفسکم على اهوالکم، تحل قلوبکم الحکمة(22) یا من اخلص لله اربعین صباحا، جرت ینابیع الحکمة من قلبه على لسانه(23) گاه نیز این تأثیر تقوا به طور غیر مستقیم بیان شده است؛ مثل تأثیر هواپرستى و بى تقوایى در تیرگى دل و خاموشى نور عقل: عجب المرء بنفسه احد حساد عقله(24) یا اکثر مصارع العقول تحت بروق المطامع(25)

حال ببینیم چگونه تقوا در روشن‏بینى تأثیر دارد؛ ابتدا یاد آور مى‏شویم که قوه عاقله انسان، دو نوع محصول فکر و اندیشه دارد که از اساس با هم اختلاف دارند: اندیشه‏هاى نظرى و اندیشه‏هاى عملى؛ لذا حکمت را به دو بخش حکمت نظرى و حکمت عملى، تقسیم کرده‏اند؛ حکمت نظرى، درباره واقعیت‏ها و هست‏ها صحبت مى‏کند و مبناى علوم طبیعى و ریاضى و فلسفه الهى است. اما حکمت عملى مبناى علوم عملى زندگى و اصول اخلاقى است و درباره تکلیف‏ها و بایدها سخن مى‏راند. راهى که انسان در زندگى انتخاب مى‏کند، مربوط به چگونگى قضاوت عقل عملى است و این کار که در آثار دینى آمده، تقوا به عقل کمک مى‏کند، مربوط به عقل عملى است؛ یعنى انسان در اثر تقوا راهى که باید در زندگى پیش بگیرد، بهتر مى‏شناسد، نه این که با تقوا، علوم ریاضى و طبیعى را بهتر مى‏فهمد.

حال ببینیم چگونه تقوا روشنگر عقل عملى است. همه مى‏دانیم که اگر هوا و هوس، خشم، شهوت، خودپسندى و نظایر این‏ها بر وجود انسان حاکم گردند، حتى عقل و وجدان انسان را هم از کار مى‏اندازد و شخص، به جایى مى‏رسد که به جاى پیروى از عقل، از هوا و هوس خود پیروى مى‏کند؛ مثلا عقل یک جوان، او را ملزم به تحصیل علم و تحمل زحمت مى‏کند، اما شهوت و عیاشى، وى را به لذت‏هاى زودگذر مى‏خواند که در صورت شدت گرفتن این‏ها، تأثیر گذارى عقل، ضعیف مى‏شود. نقش ملکه تقوا این است که هوا و هوس را آرام کرده، تحت فرمان عقل در مى‏آورد؛ بنابراین تقوا دشمن دشمن عقل و در نتیجه، دوست و کمک کننده عقل است. پس مى‏بینیم که واقعا تقوا به عقل انسان کمک مى‏کند و بصیرت مى‏دهد، اما این کمک به صورت غیر مستقیم است؛ یعنى جلو دشمن عقل را مى‏گیرد.

با توضیحات فوق، این مطلب هم روشن مى‏شود که چرا بعضى مى‏پندارند هوش، غیر از عقل است؛ آن‏ها دیده‏اند عده‏اى در مسائل علمى، بسیار زیرکند، اما مصالح زندگى را نمى‏توانند به خوبى تشخیص دهند؛ یعنى به قول آن‏ها، غفلتشان زیاد است ولى هوشى ندارند یا برعکس. اما حقیقت این است که عقل و هوش، دو چیز نیستند، منتهى افرادى با هوشى که در مسائل علمى و مصالح زندگى ضعیفند، به خاطر طغیان دشمنان عقلشان (یعنى طغیان هوا و هوس)، اثر عقل عملى آن‏ها ضعیف شده است و لذا راه علاج اینها، فقط تقواست.

خوب است در این جا یاد آور شویم که اگر چه تقوا در حوزه عقل نظرى، به شکل فوق، دخالتى ندارد، اما به شکل دیگرى در تحصیل معارف الهى موثر است. علم امروز، این نظریه قدما را تایید کرده که حس اصیلى به نام حس الهام‏گیرى در انسان‏ها هست که مستقل از سایر قوا کار مى‏کند و البته قابل رشد و تربیت است. از نظر منطق دین، آن چه این حس را رشد مى‏دهد، همین تقوا، طهارت، و مجاهدت اخلاقى و مبارزه با هواهاى نفسانى است.

امیرالمؤمنین على علیه‏السلام مى‏فرماید: قد احیى عقله، و امات نفسه حتى دق جلیله، و لطف غلیظه، و برق له لامع کثیر البرق، فابان له الطریق، و سلک به السبیل، فتدافعته الابواب الى باب السلامة.(26) (27)

اثر دیگر تقوا و طهارت روح، در ناحیه عواطف و احساسات است. انسان تقوا که خود را از پلیدیها و کارهاى زشت دور نگه دارد، احساساتى رقیق‏تر، لطیف‏تر و عالى‏تر از یک فرد غرق شده در شهوات و مادیات و فحشا خواهد داشت.

به نظر من علت این که دیگر شاعران در حد حافظ و سعدى یافت نمى‏شود کاهش رقت و لطافت روحى ناشى از بى توجهى به تقوا و معنویت در شاعران است. آدم پلید و آلوده هر قدر هم با هوش باشد، از درک لطایف معنوى و روحى عاجز است.

یکى دیگر از آثار تقوا این است که صاحبش را از مضایق و گرفتارى‏ها نجات مى‏دهد و در کارش سهولت و آسانى ایجاد مى‏کند. خداوند، در قرآن کریم مى‏فرماید:

و من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب(28) یا و من یتق الله یجعل له من امره یسرا...(29) براى فهم چگونگى این تأثیر تقوا، به عنوان مقدمه باید بگوییم، سختى‏ها و تنگناهایى که براى انسان واقع مى‏شود، دو گونه است: در بعضى موارد، اختیار و اراده انسان، هیچ دخالتى در سختى‏ها ندارد؛ مانند غرق شدن کشتى به خاطر طوفان، خراب شدن خانه به خاطر زلزله و سیل و...، اما در بعضى موارد، اراده انسان در گرفتار شدن او در سختى‏ها دخیل است. این نوع سختیها همان گرفتارى‏هاى اخلاقى و اجتماعى است که منشأ آن‏ها خود انسان است. در مورد سختى‏هاى مورد اول، مانند طوفان و زلزله نمى‏توان قاطعانه اظهار نظر کرد که آیا بیان قرآن، شامل نجات از آن‏ها هست یا نه. البته هیچ مانعى نیست که در این موارد، یک نوع ضمانت الهى نظیر استجابت دعا در کار باشد و خداوند، افراد متقى را از این امور نجات مى‏دهد. به هر حال این نوع گرفتارى‏ها فعلا مورد بحث نیست. ولى مسلما آیات قرآن، گرفتارى‏هاى دسته دوم را در بر مى‏گیرند.

اگر دقت کنیم، مى‏بینیم که منشأ بیشتر گرفتارى‏هاى هر کس، خود اوست. به فرموده پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم اعدى عدوک نفسک التى بین جنبیک،(30) از این نکته مى‏توان فهمید که سلاح تقوا تا چه اندازه در این که انسان را از فتنه‏ها دور نگه دارد موثر است. انّ الذین اتقوا مسهم طائف من الشیطان تذکروا فاذا هم مبصرون.(31)

تقوا به این دلیل که آگاهى و بصیرت ایشان را زیاد مى‏کند، باعث نجات آن‏ها از گرفتارى‏ها مى‏شود. گرفتاریها و شدائد در تاریکى غبار بر خاسته از گناهان پیدا مى‏شود و تقوا این غبار را مى‏نشاند. از سوى دیگر، تقوا و خودنگهدارى سبب مى‏شود که انسان نیروهاى ذخیره شده وجود خود را در راه‏هاى لغو و حرام هدر ندهد و بدیهى است که آدم نیرومند، با اراده و با شخصیت، بهتر تصمیم مى‏گیرد و بهتر مى‏تواند خود را نجات دهد.

در اواخر سوره یوسف علیه‏السلام آمده است که: انه من یتق و یصبر فان الله لا یضیع اجر المحسنین.(32)

قرآن کریم نتیجه داستان یوسف را در این جمله خلاصه کرده که عاقبت، از آن تقواست و این تقوا بود که یوسف علیه‏السلام را از آن همه مهلکه‏ها و سختى‏ها نجات داد و به اوج عزت رساند.(33)

۳. امر به معروف و نهى از منکر

امر به معروف و نهى از منکر یکى از اصول عملى اسلام است و در میان علماى اسلامى، و خصوصا در کتابهاى فقهى زیاد مورد بحث قرار گرفته است. معمولا کسانى که در این باره مطلب نوشته‏اند، بحث خود را چند قسمت کرده‏اند:

اول، بیان آیات و احادیث از معصومین علیهم السلام در این باب که خیلى زیاد و به (قول شهید ثانى) کمرشکن، است دوم، بحثى در معناى معروف و منکر و تعریف آنها و احیانا به تبع آن، بحث حسن و قبح عقلى (براى شناخت معروف و منکر). سوم، واجب کفائى یا عینى بودن آن. چهارم شرایط وجوب آن، که فقها معمولا چهار شرط ذکر مى‏کنند: علم و معرفت، احتمال اثر و نتیجه، مترتب نشدن مفسده و اصرار متخلف بر ادامه آن. پنجم: مراتب و درجات آن، که در اخبار، به طور کلى، سه درجه قلب، زبان و دست براى آن ذکر شده و فقها این مطلب را تفصیلى مى‏دهند که نشانه تنفر قلبى، ابراز یک عمل یا عکس العمل منفى است، مثل ترک معیشت یا اظهار تاسف و ناراحتى با قیافه، در مرتبه زبان، ابتدا پند و نصیحت ملایم و بعد درشتى و خشونت، براى مرتبه عمل نیز درجاتى ذکر کرده‏اند و اغلب، جایى را که منجر به قتل یا جراحت شود، مشروط به اجازه حاکم شرع مى‏دانند؛ زیرا اجازه دادن به عامه مردم در این موارد، مستلزم هرج و مرج در اجتماع مى‏شود. فقها مسائل دیگرى هم در ذیل این بحث مطرح کرده‏اند که فعلا از آن صرف نظر مى‏کنیم. از این خلاصه مطالبى که گفتیم، معلوم مى‏شود که بحث‏هاى مربوط به این مطلب، چگونه مباحثى بوده است.(34)

تاریخچه امر به معروف و نهى از منکر در اسلام در جامعه اسلامى: در حدود هزار سال پیش، تشکیلاتى به نام دائره حسبه یا احتساب، در جامعه اسلامى پدید آمد. این دایره به عنوان امر به معروف و نهى از منکر تشکیل شده و پایه دینى داشته و از شوون حکومت اسلامى بوده است. محتسبین و مخصوصا آنان که در راس دایره حسبه بوده‏اند، مى‏بایست، هم عالم مى‏بودند و هم متقى و هم امانتدار، و از این رو یک نوع احترام دینى هم در میان مردم داشته‏اند.

محتسب؛ ناظر و مراقب اعمال مردم بوده که مرتکب منکرات نشوند و مخصوصا شراب خواران را تحت نظر قرار مى‏دادند؛ لذا شاعران در اشعار خود در کنار مسأله مى و مى‏خوارگى، از جور محتسب بسیار نالیده‏اند.

نکته جالب درباره این دایره، وسعت نظرهاى اصلاحى مسلمین در گذشته است؛ آن‏ها مسأله امر به معروف و نهى از منکر را به چند مسأله عبادى، محدود نکرده بلکه این اصل را عملا ضامن همه اصلاحات اخلاقى و اجتماعى خود مى‏دانستند، تا آن جا که علاوه بر مبارزه با تظاهر به فسق، حتى وظیفه شهردارى‏هاى امروزى (مانند بازرسى لبنیات فروشى‏ها جهت رعایت بهداشت و...) و حتى بعضى کارها که امروزه به کلى بر زمین مانده است، مانند نظارت بر امور مساجد و منابر؛ که واعظى حدیث دروغى نخواند و مردم را به بدعتى دعوت نکند و... هم بر عهده محتسب بود.

البته به دو نکته در این زمینه باید توجه کرد؛ اولا اگر چه دایره احتساب، یک دایره رسمى وابسته به حکومت بوده، سایر مردم هم وظیفه امر به معروف خود را تا آن جا که بر عهده عموم است، مثل تذکر و موعظه و اعراض و... انجام مى‏داده‏اند و آن را به عنوان یک وظیفه عمومى براى خود تلقى مى‏کرده‏اند.

ثانیا، هر چند این دایره وابسته به حکومت خلفا بوده و بالطبع نمى‏توانست صد در صد مقاصد شارع را تأمین کند؛ ولى در جاى خود، اقدام مفیدى در این زمینه به نظر مى‏رسد.

انسان وقتى به توصیه‏ها و بیاناتى که راجع به امر به معروف و نهى از منکر وارد شده رجوع مى‏کند و فائده چشمگیرى که برایش مطرح کرده‏اند و بعد، عمل نشدن به این واجب الهى را در جامعه مى‏بیند بسیار متاسف مى‏شود.

قرآن کریم مى‏فرماید: و المومنون و المومنات اولیاء بعض یامرونهم بالمعروف و ینهون عن المنکر و یقیمون الصلاة و یوتون الزکاة و یطیعون الله و رسوله اولئک سیرحمهم الله انّ الله عزیز حکیم.(35)

این آیه کریمه اشاره دارد که لازمه ایمان حقیقى - نه تقلیدى - رابطه و علاقه مؤمنان به سرنوشت یکدیگر و لازمه این محبت و علاقه، امر به معروف و نهى از منکر است. لازمه امر به معروف و نهى از منکر هم این است که بندگان، به وظیفه خود عمل کنند؛ از جمله، عبادت و خضوع نسبت به پروردگار (نماز) و همچنین کمک و دستگیرى از فقرا (زکات) و در یک کلام، لازمه اصل امر به معروف و نهى از منکر، اطاعت خدا و رسول و زنده شدن همه دستورات دینى مى‏باشد.

نتیجه همه اینها آن است که رحمت خداوند که کارهاى خود را با سنت‏هاى حکیمانه اجرا مى‏کند، شامل حال گردد.

از امام باقر علیه‏السلام روایت شده است که بها تقدم الفرائض و تامن المذاهب و تحل المطالب و ترد المظالم و تعمر الارض و ینتصف عن الاعداء و یستقیم الامر.(36)

امروز اگر چه به هیچ شکل، چنان قدرتى براى اقامه این اصل نیست، اما آن چه بیشتر جاى تاسف است، این که فکر این مسأله هم به کلى از ذهن مسلمین خارج شده و آن چه در گذشته به عنوان امور اجتماعى دینى مطرح بود، امروزه اساسا جزء امور دینى شمرده نمى‏شود. مظاهرى هم که در این اواخر به نام امر به معروف و نهى از منکر در زندگى اجتماعى ما پیدا شده، چنان است که باید گفت: اگر امر به معروف و نهى از منکر، همین است، بهتر که متروک بماند.

اما چرا این اصل متروک شده؟ به نظر من، سبب آن بیشتر خود ما بوده‏ایم؛ مثلا اولین شرط عمل به این اصل، داشتن حسن نیت و اخلاص است و ما فقط در مورد منکراتى که علنى است و به آن‏ها تجاهر مى‏شود حق اعتراض داریم؛ اما در گذشته نزدیک، یک عده مردم ماجراجو که مى‏خواستند خود را با دیگران صاف کنند، چند صباحى در گوشه مدرسه‏اى زندگى کرده عبا و عمامه‏اى تهیه مى‏کردند و سپس با دستاویز قرار دادن این اصل مقدس، چه حرف‏ها و جنایت‏ها و منکرات شنیعى که انجام نمى‏دادند.

نکته دیگر، این که متاسفانه امروز در جاى این اصل فقط به دو چیز توجه داریم: پند و بند، اول پند مى‏دهیم، اگر اثر نکرد، به زدن و بستن متوسل مى‏شویم. البته شکى نیست که نصیحت و اعمال زور، دو وسیله براى این کارند؛ اما نه وسیله‏هاى منحصر به فرد و مى‏توان از راه حل‏هاى دیگر؛ مانند تشویق یا برنامه ریزى‏هاى صحیح دیگر براى رفع تدریجى عیوب و مشکلات اجتماعى که تأثیر بیشترى هم دارد استفاده کرد.(37)

در اخبار و روایات، سه مرحله براى این قبیل امر و نهى‏ها، ذکر شده است: قلب و زبان و ید؛ ما معمولا از مرحله قلب، به جاى حسن نیت، اخلاص و علاقه به سرنوشت مسلمین، در ذهن خود، جوش و خروشهاى بیجا تصور مى‏کنیم باز مرحله زبان، به جاى بیان‏هاى روشن کننده، موعظه‏ها و پندهاى تحکم‏آمیز مى‏فهمیم و از مرحله ید و عمل، به جاى تدبیر و تبلیغ عملى، تنها اعمال زور را! در مجموع براى گفتن و نوشتن و خلاصه براى زبان و مظاهر آن بیش از اندازه اهمیت قائلیم و همه کارها را از گوش و زبان مى‏خواهیم؛ در حالى که تأکید اسلام بر وجود الگوى عملى در اخلاق، بسیار بیشتر از تأکید بر نصایح لفظى است: کونوا دعاة الناس بغیر السنتکم.(38)

مطلب دیگر این است که گذشته از این که باید در این مسأله، عمل را هم دخالت دهیم، باید به این نکته هم توجه داشته باشیم که عمل فردى؛ خصوصا در دنیاى امروز، چندان مفید نیست و همکارى و همفکرى و مشارکت لازم است: یا ایها الذین آمنوا اصبروا و صابروا و رابطوا.(39) نکته بسیار مهم دیگر این که منطق را دخالت نمى‏دهیم؛ یعنى در این کار باید تدابیر عملى اندیشید و دید چه طرز عملى، مردم را به فلان کار نیک تشویق مى‏کند یا از فلان کار زشت باز مى‏دارد. عکس‏العمل ما عموما به جاى تدبیر و اندیشیدن، اکتفا کردن به پند و اندرز و موعظه و ملامت بوده، هیچ گاه به فکر چاره‏جویى برنیامده‏ایم؛ زیرا اصلا توجه نداشته‏ایم که امر به معروف و نهى از منکر، تعبدى محض نیست و یکى از شرایط آن احتمال تأثیر است؛ یعنى احتمال بدهى که با سخن یا عملت، واقعا مصلحت تشریع این حکم، بر آورده مى‏شود.

در مورد بسیارى از عبادات که تعبدى محض هستند (چون نماز و روزه و...)، احتمال تأثیر را شرط نکرده‏اند، اما در امر به معروف، شارع، کارها را به عهده عقل و منطق گذاشته است، به قول صاحب جواهر، یگانه چیزى که باید در نظر گرفت این است که به چه شکل و با چه کیفیت و وسیله‏اى، به هدف نزدیک مى‏شویم.

خلاصه این که اگر بخواهیم این اصل را احیا کنیم، باید مکتب و روشى عملى (نه صرفا زبانى) و در عین حال اجتماعى (نه انفرادى) و منطبق بر اصول روان‏شناسى و جامعه‏شناسى بیاوریم.

راستى، چرا ما مسلمین از هر طبقه‏اى شخصیت‏هاى مبرز داشته‏ایم: ادباى بزرگ، حکما، فقها، شعرا، نویسندگان و... اما مصلح در جامعه‏هاى ما بسیار کم بوده است؟! در حالى که وجود اصل امر به معروف و نهى از منکر در اسلام مى‏باید مصلحین زیادى به وجود آورده باشد، مخصوصا که پیشوایان ما مثل امیرالمؤمنین‏(40) و امام حسین علیهماالسلام‏(41) افتخار مى‏کردند که خود را مصلح بنامند.(42)



۴- اصل اجتهاد در اسلام‏

اجتهاد؛ یعنى صاحب نظر شدن و اعمال نظر در امور دینى که بر دو قسم است: مشروع و ممنوع؛ اجتهاد ممنوع از نظر شیعه که اصطلاحا به آن اجتهاد رأى مى‏گویند؛ به معناى تشریع قانون است؛ یعنى مجتهد، حکمى را که در کتاب و سنت نیافته، با فکر و رأى خودش وضع کند.

اهل تسنن آن را جایز مى‏شمردند و معتقدند، احکامى که در کتاب و سنت تشریع شده، محدود و متناهى است، حال آن که در جامعه با پیشرفت زمان وقایع نامحدودى پیش مى‏آید، پس منبع دیگرى، غیر از کتاب و سنت، براى تشریع احکام الهى لازم مى‏آید که به آن اجتهاد رأى مى‏گویند؛ البته در چگونگى آن اختلاف نظر دارند.

شافعى آن را منحصر در قیاس (حکم قضیه را بر اساس موارد مشابه تعیین کردن) مى‏داند؛ اما بعضى دیگر آن را منحصر به قیاس ندانسته‏اند و استحسان ( رأى بر اساس ذوق و سلیقه شخصى به موردى که به نظر، نزدیکتر به حق و عدالت مى‏رسد، بدون در نظر گرفتن مشابهات) و استصلاح (تقدیم مصلحتى بر مصلحت دیگر) و تأویل (متقدم داشتن رأى شخصى بر حکم و نص رسیده، بر اساس برخى مناسبات) را هم معتبر شمرده‏اند.

اما از نظر شیعه، چنین اجتهادى مشروع نیست؛ چه آن را به عنوان طریق مستقل فرض کنیم و بگوییم در آیات و روایات چنین حکمى وجود ندارد و حکم ما موضوعیت دارد و چه آن را راهى براى به دست آوردن حکم قرآن و سنت بدانیم.

علت غیر معتبر دانستن قیاس و اجتهاد رأى، به هر یک از دو عنوان فوق که باشد، این است که اولا معتقدیم که حکمى که به وسیله کتاب و سنت تشریع نشده باشد، نداریم و اخبار و احادیث زیادى نیز در این زمینه رسیده که همه احکام (اگر چه به طور کلى) در قرآن و سنت ذکر شده است.

ثانیا قیاس و اجتهاد رأى، از نوع گمان‏ها و تخمین‏هایى است که زیاد به خطا مى‏رود.

به هر حال، باب اجتهاد براى اهل تسنن چندان باز نماند و شاید علت آن، اشکالاتى بود که عملا پدید آمد؛ زیرا خصوصا اگر تأویل در نصوص را جایز بشماریم، چیزى از دین باقى نخواهد ماند و پس از مدتى تماما دگرگون خواهد شد. لذا نظر علماى سنى بر این قرار گرفت که مردم را فقط به تقلید از چهار مجتهد معروفشان: ابوحنیفه، مالک بن انس، و احمد بن حنبل سوق دهند.

کلمه اجتهاد تا زمان علامه حلى در میان شیعه به همین معناى اجتهاد رأى مستعمل بود و لذا ممنوع شمرده مى‏شد و علماى شیعه مطالبى در رد آن مى‏نوشتند، ولى کم کم در بین اهل تسنن به معنى مطلق جهد و کوشش براى به دست آوردن حکم شرعى، از روى ادله معتبر شرع (حال آن ادله هر چه مى‏خواهد باشد)، به کار رفت، و علماى شیعه هم دیگر در نفى آن تعصبى به خرج ندادند و براى رعایت وحدت و هماهنگى با جماعت مسلمین، این کلمه را بر روى عمل فقهاى خود گذاشتند؛ یعنى به کار بردن تدبر و تعقل در فهم ادله شرعیه (و این همان اجتهاد مشروع است) که البته این امر احتیاج به یک رشته علوم؛ که مقدمه شایستگى و شکوفایى تعقل و تدبر صحیح و عالمانه هستند، دارد؛ مانند علم به منطق، ادبیات، قرآن، تفسیر، حدیث، رجال، علم اصول و حتى اطلاع بر فقه سایر فرق.(43)

در این جا خوب است به جریان مهم و خطرناک اخباریگرى در شیعه اشاره کنیم که اگر گروهى از علماى مبرز و دلیر نبودند، معلوم نبود چه بر سر اسلام راستین مى‏آمد. این مکتب که بیش از چهار قرن از پیدایش آن نمى‏گذرد، منکر حجیت عقل شد(44) و همچنین، قرآن را به بهانه این که فهم آن مخصوص اهل بیت علیهم السلام است، از اعتبار انداخت و اجماع را هم بدعت اهل تسنن شمرد (در حالى که معنى اجماع در تشیع غیر از اجماع در تسنن است)، لذا تنها سنت را حجت دانست و مدعى شد که همه اخبار و روایات کتب اربعه (کافى، من لا یحضره الفقیه، تهذیب و استبصار) صحیح و قطعى الصدور است. این مکتب چون از طرفى ضد مکتب اجتهاد و تقلید بود و از طرف دیگر، حجیت را منحصر در احادیث مى‏دانست، مى‏گفت که مردم موظفند، مستقیما به متون اسلامى مراجعه کرده، به آن‏ها عمل نمایند و هیچ عالمى را، به عنوان مجتهد و مرجع تقلید، واسطه قرار ندهند. خوشبختانه نهضت ضد عقل اخباریگرى با مبارزه افراد رشیدى مانند وحید بهبهانى و شیخ انصارى و... مواجه شد و شکست خورد و اکنون جز در گوشه و کنارها طرفدارى ندارد.

یکى از عواملى که باعث نفوذ این طرز تفکر خطرناک مى‏شود، چهره حق به جانب و علوم پسند مقدس‏مآبانى مانند اخباریان است، زیرا صورت حرف آن‏ها این است که ما از خودمان حرفى نداریم و اهل تعبد و تسلیم هستیم. جوابى که مجتهدین مى‏دهند این است که این تعبد و تسلیم، تسلیم به قول معصوم نیست، تسلیم به جهالت است.در جهالت این گروه همین بس که دستور مى‏دادند که در شهادتین روى کفن فرد مرده بنویسند: اسماعیل یشهد أن لا اله الا الله زیرا حضرت صادق علیه‏السلام در کفن فرزند خود اسماعیل این عبارت را نوشته بودند و اینان جمود را به جایى رسانده بودند که از تغییر اسم اسماعیل هم خوددارى مى‏کردند.(45)

اکنون به مسأله تقلید مى‏پردازیم: تقلید؛ یعنى رجوع عامى به فقیه. تقلید هم مانند اجتهاد، دو نوع است: ممنوع و مشروع.

تقلید ممنوع همان سرسپردگى کورکورانه به علماست و قرآن کریم نیز قوم یهود را که نسبت به علمایشان چنین سرسپردگى داشتند، مذمت مى‏کند: و منهم امیون لا یعلمون الکتاب الا امانى و ان هم الا یظنون.(46) علت مذمت این عوام، بنا به فرموده امام صادق علیه‏السلام آن است که دیده بودند این علما صریحا دروغ مى‏گویند، رشوه‏خوارى مى‏کنند، حکمها و قضاوت‏ها را به خاطر رو در بایستى و رشوه و حب و بعضى شخصى تغییر مى‏دهند، اما باز هم از آن‏ها تبعیت مى‏کردند؛ در حالى که فطرت الهى هر کس حکم مى‏کند، از چنین افرادى نمى‏توان پیروى کرد و نباید قول خدا و پیامبر را در زبان او قبول کرد. عوام ما هم اگر چنین کنند، درست مانند عوام یهود، شایسته مذمت و ملامت خواهند بود.

امروز، بعضى مى‏پندارند که تأثیر گناه، در افراد یکسان نیست؛ در مردم عادى تأثیر دارد و آنها را از عدالت و تقوا ساقط مى‏کند، ولى در طبقه علما چنین تأثیرى ندارد؛ در حالى که اسلام، به هیچ وجه عصمتى براى کسى قائل نیست، حتى براى شخص پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم مى‏فرماید: قل انى اخاف اءن عصیت ربى عذاب یوم عظیم(47)پس نمى‏توان صرفا به خاطر علم کسى، کورکورانه و از سر نفهمى از او پیروى کرد.

اما تقلید مشروع، عین چشم باز کردن است، زیرا انسان، از یک متخصص در دین پیروى مى‏کند که به پلیدى معاصى هم آلوده نشده؛ یعنى حکم خدا را بدون تغییر به دست ما مى‏رساند. امام صادق علیه‏السلام در ادامه حدیث فوق مى‏فرمایند:

و اما من کان من الفقهاء صائنا لنفسه حافظا لدینه مخالفا على هواه مطیعا لامر مولاه فللعوام ان یقلدوه. البته باید توجه کرد که مخالفت هواى نفس در یک عالم روحانى، غیر از یک عامى است. مقیاس هواپرستى یک روحانى، آن نیست که ببینیم شراب مى‏خورد، قمار مى‏کند، تارک الصلاة است و...، بلکه مقیاس هواپرستى او، در جاه‏طلبى و تمایل به دست بوسى و شهرت و محبوبیت و بى توجهى به چگونگى صرف بیت المال و... است و براى همین در ادامه حدیث مى‏فرمایند که آن ملکات عالیه در همه فقهاى شیعه نیست: و ذلک لا یکون الا بعض فقهاء الشیعة لا جمیعهم(48) (49)

نکته جالبى در امر اجتهاد هست که: تقلید ابتدایى، از میت جایز نیست و فقط اگر در حیات کسى از وى تقلید کرده‏ایم، در صورت اجازه مجتهد زنده مى‏توانیم بر آن تقلید سابق باقى بمانیم. این مسأله دو فایده دارد: اول این که وسیله‏اى است، براى بقاى حوزه‏هاى علمیه و پیشرفت و تکامل علوم اسلامى؛ زیرا مسلما همه مشکلات علوم اسلامى در قدیم حل نشده است و اگر این قافله توقف کند، این مسائل همان‏طور باقى مى‏ماند.

علت دیگر، این که مسلمین هر روز با مسائل جدیدى روبرو مى‏شوند که فقهاى زنده و زنده فکرى، لازم است به این حاجت بزرگ پاسخ دهند، و اما الحوادث الواقعة فارجعوا الى رواة احادیثنا.(50) اساسا رمز اجتهاد، در تطبیق دستورات کلى با مسائل جدید و حوادث متغیر است و مجتهد واقعى، کسى است که توجه داشته باشد که موضوعات، چگونه تغییر مى‏کنند و بالتبع چگونه حاکم آن‏ها عوض مى‏شود، و الا، تنها فکر کردن درباره مسائل کهنه و حداکثر، یک على الاحوط را على الاقوى نمودن و مانند آن، این قدر جار و جنجال ندارد.

نکته دیگرى که باید در این زمینه توجه کرد، این که اگر چه کار فقیه، استنباط احکام است، اما طرز نگارش و احاطه‏اش بر موضوعات، تأثیر زیادى در فتاوایش دارد. فقیهى که همیشه در گوشه مدرسه بوده با فقیهى که آگاه به جریانات زندگى است، اگر چه هر دو به ادله شرعیه و مدارک احکام مراجعه مى‏کنند، اما استنباطهایشان متفاوت خواهد بود. چگونه ممکن است فقیهى به تکامل و پیشرفت زندگى ایمان نداشته، از پیشامدهاى طبیعى بى خبر باشد، آن گاه بتواند دستورات عالى و مترقى این دین را که براى همین نظامات آمده و ضامن هدایت این جریان‏ها و تحولها و پیشرفت‏ها است، کاملا و به طور صحیح استنباط کند؟ لذا در فقه، مواردى یافت مى‏شود که فقها به طور جزم، به وجوب چیزى، فقط به دلیل درک ضرورت و اهمیت موضوع، فتوا داده‏اند؛ اگر چه نه دلیل نفى کافى در آن زمینه آمده، نه اجماع معتبرى بر آن امر، شده، بلکه به دلیل مستقل عقلى و به خاطر آشنایى با روح اسلام که موضوعات مهم را بلاتکلیف نمى‏گذارد، چنین یقین کرده‏اند؛ مانند فتاواى آن‏ها در مسائل ولایت حاکم و متفرعاتش‏(51)

در پایان، دو نکته را یاد آور مى‏شوم: یکى پیشنهادى است که اولین بار، مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائرى یزدى رحمة الله، براى پیشرفت فقه مطرح کردند که چه لزومى دارد که مردم در همه مسائل از یک نفر تقلید کنند و بهتر است، این رشته نیز مانند سایر علوم تفکیک شود و هر کس در زمینه خاصى تخصص پیدا کند؛ خصوصا با توجه به گسترش فقه (همانند سایر علوم) این احتیاج از حدود صد سال پیش جلوه گر شده که فقها یا باید جلو این رشد و تکامل را بگیرند یا فقاهت را به صورت رشته‏هاى تخصصى و مجزا ارائه دهند.

خاطرنشان مى‏کنیم که تقسیم کار در علوم، همه معلول تکامل آن‏هاست و هم علت آن؛ یعنى علوم تدریجا رشد مى‏کنند، تا به حدى مى‏رسند که دیگر یک نفر نمى‏تواند در همه مسائل آن صاحب نظر و محقق شود و ناچار باید به رشته‏هاى تخصصى تقسیم گردد. از طرف دیگر با پیدایش رشته‏هاى تخصصى و تمرکز فکر در مسائل خاص آن رشته، پیشرفت بیشترى پیدا مى‏شود.

پیشنهاد دیگر در مورد شوراى فقهى است. بى شک یک عامل مهم در پیشرفت‏هاى محیر العقول در علوم مختلف، مثل طب و فیزیک و... این است که در عین این که رشته‏هاى تخصصى در آن علوم پیدا شده، همکارى و همفکرى شدیدى بین افراد طراز اول هر رشته وجود دارد که با تبادل آراء محصول اندیشه را در اختیار سایر اهل نظر قرار مى‏دهند. در نتیجه این همفکرى‏ها اگر نظریه مفیدى پیدا شود زودتر منتشر مى‏شود و جا باز مى‏کند و اگر نظریه باطلى پیدا شود، زودتر بطلانش روشن مى‏شود و دیگر،شاگردان آن صاحب نظر، سال‏ها در اشتباه نمى‏مانند. این مسأله در اسلام نیز بسیار سفارش شده است.

قرآن کریم مى‏فرماید: و الذین استجابوا لربهم و اقاموا الصلوه و امرهم شورى بینهم و مما رزقناهم ینفقون(52)

یا در نهج البلاغه آمده است: و اعلموا ان عباد الله المستحفظین علمه یصونون مصونه و یفجرون عیونه، یتواصلون بالولایة و یتلاقون بالمحبه، و یتساقون بکأس رویة و یصدرون بریة(53)

اگر شوراى علمى در فقاهت پیدا شود، گذشته از ترقى و تکاملى که در فقه پیدا مى‏شود، بسیارى از اختلاف فتواها از بین مى‏رود. ما اگر مدعى هستیم که فقه ما نیز یکى از علوم واقعى دنیاست، باید از اسلوبها که در سایر علوم پیروى مى‏شود پیروى کنیم.

همچنین آیه کریمه فلولا نفر من کل فرقة منهم طائفة لیتفقهوا فى الدین و لینذروا قومهم اذا رجعوا الیهم لعلهم یحذرون(54) که مدرک اجتهاد و فقاهت است، سند پیشنهاد ماست؛ چرا که به گسترده‏تر کردن دامنه تفقه (فهم عمیق از دین)، توجه شده است ولازمه آن، توجه بیشتر به ضرورت‏ها، تشکیل شوراى فقهى و فسخ تکروى‏ها و نیز تخصصى کردن رشته‏هاى فقهى است.(55)

۵. احیاى فکر دینى‏

موضوع سخن احیاء فکر دینى است. شاید بعضى بگویند: مگر ما وظیفه داریم که دین را احیاء کنیم؟ این دین است که باید ما را احیا کند.

باید گفت: اولا بحث ما احیاى فکر دینى است نه احیاى دین. ثانیا بالفرض هم که بگوییم احیاى دین اشکالى ندارد، هیچ منافاتى نیست که هم دین احیاگر ما باشد و هم ما وظیفه احیاى دین باشیم.

همانطور که در بحث تقوا گفتیم که تقوا براى انسان، مصونیت است، و در عین حال انسان وظیفه دارد حافظ تقوا باشد، این جا هم همینطور از دو جنبه مى‏نگریم. جالب است که هر دوى این تعبیرات، در اخبار آمده است. براى تعبیر اول: یا ایها الذین استجیبوا لله و للرسول اذا دعاکم لما یحییکم،(56)

و در تعبیر دوم، مثلا در وصف حضرت حجت علیه‏السلام آمده است: و یحیى میت الکتاب و السنة(57) یا امام رضا علیه‏السلام به یکى از شیعیان مى‏فرمایند: احیوا امرنا(58) و درباره چگونگى کار توضیح مى‏دهد که: حقایق سخن ما، محاسن ما، سیرت ما و حقایق ما را براى مردم تشریح کنید که این زنده کردن کار ما است. پس این مطلب دور نیست که هم دین ما را زنده کند و هم ما دین را.

البته ما این قدر جسور نیستیم که بگوییم: احیاى دین؛ گفتیم: احیاى فکر دینى؛ یعنى زنده کردن تفکر خود ما نسبت به دین. دین زنده است و هرگز نمى‏میرد. چیزى در اجتماع مى‏میرد که اصل بهترى جاى آن را بگیرد.

اما حقایق دیگرى و اصول کلى که دین ذکر کرده، هرگز مردنى نیست. بلکه آن چه در این جا مى‏گوئیم: مى‏میرد؛ یعنى فکر مردم درباره آن ، فکر مرده‏اى است. پس باید حساب اسلام را از مسلمین جدا کرد. اسلام زنده است و مى‏بینیم که در تمام دنیا در حال پیشروى است ولى مسلمانان فعلى مرده‏اند.

در کشورهاى اسلامى عواملى پیدا شده که فکر دینى را در مغز آنها میرانده است؛ یعنى یک حال نیمه زنده و نیمه مرده دارند؛ که البته این حالت چنان که بعدا خواهیم گفت، بسیار خطرناک است.(59)

خوب است ابتدا تاریخچه این فکر را که دین احتیاج به تجدید و احیا دارد بررسى کنیم؛ حدیثى منسوب به پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم است که: خداوند، هر صد سال یک بار یک نفر را مى‏فرستد که وى دین این امت را تجدید کند.(60)

تنها این حدیث در کتب مستدرک حاکم و سنن ابى داود (هر دو از اهل سنت)، وجود دارد و راوى آن ابوهریره کذاب است. گذشته از سندش، این حدیث با تاریخ اسلام به هیچ وجه تطابق ندارد و عجیب این جاست که علاوه بر علماى سنى، بعضى از علماى شیعه هم آن را مسلم پنداشته، به تعیین این مجددان پرداخته‏اند

که گذشته از این که مصادیقى که ذکر کرده‏اند، چندان با اول قرنها مطابق نیست، بلکه حتى بعضى، امثال امام حسین و امام صادق علیهما السلام را از قلم انداخته‏اند؛ در حالى که این دو امام باید بیش از دیگران، مجدد حساب شود. اندیشه فوق، زمینه را براى قبول فکر دیگرى مساعد کرد که گفته شد: هر هزار سال هم یک نفر ظهور خواهد کرد. اما چگونگى پیدایش این فکر به فلسفه‏هاى ایران و هند قدیم بر مى‏گردد که معتقد بودند در هر چند هزار سال یک بار، همه چیز عالم تجدید و تکرار مى‏شود و کم کم، این زمینه شد براى عده‏اى مضل که آیه یدبر الامر من السماء الى الارض ثم یعرج الیه فى یوم کان مقداره الف سنة مما تعدون(61) را چنین معنى کردند که در هر هزار سال یک بار کار مردم، به وسیله انبیا تجدید و تدبیر مى‏شود...!

حقیقت این است که چنین چیزهایى در دین نیست که هر صد یا هزار سال یکبار، یک نفر باید ظهور کند. فقط در مورد یک مجدد و محیى در دین سخن گفته شده، آن هم نه در این سطح، بلکه در سطح جهانى، و آن، وجود مقدس حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه است و هر کس هم براى ظهور ایشان وقت معین کند، دروغگوست: کذب الوقاتون.(62) به هر حال مى‏بینیم که با وجود ضعف سند و مضمون در این گونه احادیث، باز عده‏اى اصرار خاصى داشته‏اند که این مطلب، صحیح است، و لذا به حساب کردن پرداخته‏اند.(63)

ریشه اشتباهات مذکور، این بوده که فقط براى برخى روى شخصیتها اعتبار قائل بوده‏اند نه عامه مردم؛ فکر مى‏کرده‏اند احیاگر دینى؛ یعنى نظریه‏پرداز جدید؛ در حالى که زنده بودن دین، تابع میزان عمل به دین است.

امروز لازم نیست که زیاد دنبال مسلمان کردن دیگران باشیم. البته این منتهاى آرزو ماست، اما در درجه اول، باید فکر دینى که الان ما متدینها و نماز خوانها و ... داریم، این فکرى که در خود ما به حالت نیمه مرده در آمده است، را زنده کنیم.

متاسفانه امروزه کشورهاى اسلامى، عقب مانده‏ترین و منحطترین کشورها در صنعت، علم، اخلاق و... هستند. یا باید بگوئیم؛ همان حقیقت اسلام در مغز و روح این ملتها هست، منتها خاصیت اسلام اینست که ملتها را به عقب مى‏برد؛ یا اعتراف کنیم که حقیقت اسلام، غیر از آن چیزى است که در مغزهاى ماست. در دین، توحید، ولایت، معاد، زهد، صبر، تقوا، توکل و... هست، اما همه این‏ها به صورت مسخ شده در ذهن ما یافت مى‏شود.

درباره معنى مسخ شده تقوا قبلا صحبت کردیم. مقتدایانى چون امام حسین علیه‏السلام داریم، ولى به جاى آن که محرک و مشوق ما باشند، در عمل وسیله تخدیر و تنبلى ما شده‏اند که به اسم شفاعت، از زیر بار اسلام رفتن، بیرون آییم! در متکلمین طائفه‏اى ودند به نام مرجئه که معتقدند بودند، اگر ایمان درست شد، دیگر عمل مهم نیست و ائمه شیعه، سرسختانه این طرز فکر را نفى مى‏کردند؛ اما امروز مى‏بینیم که فکر شیعیان، همان فکر مرجئى شده است. با چنین طرز فکرى که عمل را از کار مى‏اندازد، آیا دنیا مى‏ماند؟ آخرت مى‏ماند؟ انتم الاعلون مى‏ماند؟!

به جرأت مى‏گوییم: از چهار تا مسأله فروع (آن هم در عبادات)، چند تائى هم از معاملات و مانند آن، دیگر فکر درستى درباره دین نداریم؛ نه در این منبرها و خطابه‏ها مى‏گوئیم و نه در کتابها و روزنامه‏ها و مقالات مى‏نویسیم و نه فکر مى‏کنیم.

ما قبل از اینکه بخواهیم درباره دیگران فکر کنیم که آنها مسلمان شوند، باید درباره خود فکر کنیم.

البته نمى‏خواهم مبلغ به خارج فرستادن را تخطئه کنم. شاید در آن جا مسلمان واقعى درست شود و نمونه‏اى شود براى ما! ولى آنچه واجب‏تر است، توجه به این نکته است که ما مسلمانهائى هستیم که فکرمان درباره اسلام، غلط است.

امروزه شرق و غرب، اتفاق نظر دارند که اسلام واقعى نباید زنده بماند، منتهى بلوک شرق مى‏خواهد ریشه اسلام را از بیخ برکند، و بلوک غرب مى‏خواهد اسلام را به همان حالت نیمه جانى که الان هست، حفظ کند؛ نه بگذارد از بین برود و نه درست زنده شود؛ مثل آن حشرهاى که براى تخم گذارى و تغذیه نوزادانش، کرمى را نیش مى‏زند، آن چنان که نه بمیرد که گوشتش فاسد شود و نه به طورى زنده بماند که بتواند فرار کند و دیگر خوراک نوزادان وى نشود. البته استعمار و استثمار، ما را بر این حالت در نیاورده‏اند؛ ما خودمان قبلا به این حالت در آمدیم، آن‏ها فقط سعى دارند که ما در این حالت باقى بمانیم.

لنین مى‏گوید: دین تریاک اجتماع است و فیلسوف دیگرى در غرب، دین را انقلاب ضعفا علیه اقویا مى‏داند. با بیانى، هر دو درست گفته‏اند: دینى که حرکت و جنبش مى‏آورد، همان است که پیامبران آوردند و دینى که تریاک اجتماع است، معجونى است که ما ساخته‏ایم.

ما اکنون احتیاج به یک نهضت روشنگر اسلامى داریم و این وظیفه، در درجه اول بر عهده علما و دانشمندان است که از راه مبارزه با بدعتها، تحریفها، خمودیها و خرافات را از دین جدا سازند: اذا ظهرت البدع، فعلى العالم أن یظهر علمه و الا فعلیه لعنة الله(64) (65)

۶. فریضه علم‏

یکى از واجبات اسلامى که هیچگونه محدودیتى بر نمى‏دارد، فریضه علم است. این فریضه نه اختصاص به طبقه و گروه خاصى دارد؛ طلب العلم فریضة على کل مسلم(66) و نه زمان ویژه‏اى اطلبوا العلم من المهد الى اللحد(67) و نه مکانى معین اطلبوا العلم و لو بالصین(68) یا لو علمتم ما فى طلب العلم لطلبتموه و لو بسفک المهج و خوض اللجج(69) و نه محدودیتى از جنبه استاد دارد؛ الحکمة ضالة المومن یاخذها حیث وجده(70) یا الحکمة ضالة المومن، فخذ الحکمة و لو من اهل النفاق.(71)

البته انسان گاهى در مورد دست یا نادرست بودن مطلبى تردید دارد که در این جا آنها که اهل تشخیص نیستند، نباید به هر سخنى گوش دهند و باید توجه کنند که تحت تأثیر و تلقین چه کسانى هستند، اما به هر حال این امر هم در بسیارى از علوم مثل طب و ریاضى و... موردى ندارد.(72)

درباره حدیث اول، شاید بعضى توهم کنند که فقط منظورش مردان است، چرا که فرموده است: على کل مسلم و نفرموده: على کل مسلمة باید گفت: اولا در بعضى نقل‏ها، قید و مسلمة هم آورده شده، ثانیا مسلم که داراى و مفهوم اسلامیت و جنسیت مرد است، مسلما در این گونه تعابیر، فقط مفهوم اسلامیتش لحاظ شده است و مانند انّ اکرمکم عند الله اتقیکم(73) است که هم مردان را شامل مى‏شود، هم زنان را و اصلا ربطى به جنسیت ندارد.

در این جا عده‏اى خواهند گفت که پس شما مى‏گویید: دخترهاى مردم به همین مدرسه‏ها بروند و در اختیار همین فرهنگ مبتذل قرار بگیرند؟(74)

اصل سخن و بحث ما هم در این جاست که اگر در این مدارس عیب است، تقصیر مردم است که همت نکردند که مدارس صد در صد اسلامى پدید آورند و عجیب این که همان افرادى که با تعلیمات زنان و مثلا دکتر شدن آن‏ها مخالفت، زنان و دختران خود را براى معالجه در اختیار مردان و حتى کافران قرار مى‏دهند.(75)

به هر حال در این جا چندان قصد نداریم که به نفع اسلام تبلیغات کنیم که چگونه از علم طرفدراى کرده است؛ چرا که این سخن‏ها زیاد گفته مى‏شود.

بلکه مى‏خواهیم به حل این معما بپردازیم که اگر اسلام، این قدر از علم حمایت کرده، آن را فریضه‏اى همگانى و بدون محدودیت تلقى نموده، چرا مسلمانان، دورترین ملل جهان از قافله علم و تمدن هستند.

مسلما یکى از علل - اما نه تنها علت آن - برخى حوادث اجتماعى بوده که به وسیله دستگاه‏هاى خلافت پدید آمد. ناهموارى‏هایى در زندگى مسلمین به وجود آمد و طبیعى است که وقتى وضع زندگى عمومى نابسامان شود، زمینه براى توجه به این گونه دستورها نمى‏ماند؛ بلکه عواملى پیدا مى‏شود که این گونه دستورها اجرا نگردند. اما علل دیگرى هم در کار است؛ مثلا آن چه اسلام درباره علم و فضیلت آن و تشویق عموم مسلمین به تعلیم و تعلم گفته است.

همه به حساب عالم و تشویق به احترام و دست‏بوسى وى گذاشته شد و مردم به جاى توجه به علم و فضیلت آن، توجهشان به فضیلت احترام علما جلب گردید.

انحراف دیگرى هم در این زمینه پیش آمد و آن این که هر دسته‏اى، علم واجب در حدیث فوق را، علم خود معرفى کرد: متکلمین، آن را علم کلام دانستند که علم اصول دین است؛ اخلاقیون، آن را علم اخلاق معرفى کردند که منجیات و مهلکات را نشان مى‏دهد؛ فقها گفتند: منظور، علم احکام است زیرا باید هر کسى یا مجتهد باشد یا از مجتهدى تقلید کند؛ مفسرین گفتند: تفسیر است، زیرا علم به کتاب خداست؛ محدثین هم آن را علم حدیث دانستند، زیرا مى‏گفتند که حتى قرآن را هم باید با حدیث فهمید و... در حالى که مقصود پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم هیچ یک از اینها به طور انحصارى نبود، زیرا در آن صورت، تصریح مى‏کردند، بلکه باید دید از نظر اسلام چه کارهایى - که انجامشان متوقف بر تحصیل علم است - لازم است، آن وقت، علم مفید براى آن کار، لازم و واجب مى‏شود.

به اصطلاح علما، علم هم، وجوب نفسى و هم وجوب تهیویى دارد؛ یعنى هم مى‏تواند مستقلا داراى ارزش باشد و هم به انسان آمادگى مى‏دهد که بتواند سایر وظایف خود را انجام دهد. پس وجوب علم، تابع میزان احتیاج جامعه اسلامى است و کارهایى که جامعه به آن‏ها نیاز دارد، آموختن علم آن‏ها واجب است.

امروزه اصطلاح شده که بعضى علوم را که مستقیما یا مقدمتا به مسائل اعتقادى یا اخلاقى یا احکام بر مى‏گردد، علوم دینى و سایر علوم را علوم غیر دینى مى‏خوانند و مى‏پندارند که توصیه‏هاى اسلام به علم، راجع به علوم دسته اول است؛ یعنى علومى مثل فقه و اخلاق یا ادبیات عرب و منطق؛ در حالى که از نظر اسلام، هر علمى به حال مسلمین مفید باشد و گره‏اى از کار آن‏ها باز کند، فریضه دینى و علم دینى است.

حدیثى هم که از پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم نقل شده و علم را منحصر در سه چیز مى‏داند،(76) ناظر به تکالیف و وضع آن روز مسلمین است (تا سراغ علومى چون انساب‏شناسى که فایده‏اى ندارد، نروند)، نه راجع به زمانى که مسلمین با آشنایى به قانون اساسى اسلام، به تدوین علوم مختلف پرداخته‏اند.

بنابراین وقتى پذیرفتیم که اولا اسلام، جامعه‏اى مستقل و متکى به خود و با عزت و تحت سیطه، مى‏خواهد: لن یجعل الله للکافرین على المومنین سبیلا(77) و ثانیا در دنیا نیز امروزه تحولى پدید آمده که همه کارها بر محور علم مى‏چرخد و همه شؤون زندگى، وابسته به علم شده است و ثالثا انجام فرائض و تکالیف فردى و اجتماعى اسلام - لااقل از جنبه تهیویى - به فریضه علم بستگى دارد، آن‏گاه باید پذیرفت که همه مسلمین به عنوان یک وظیفه شرعى و عمومى باید به سوى علم، رو آورند وان را مثل سایر واجبات، واجب بدانند.(78) خلاصه کلام این که این اوجب واجبات،، امروزه باید به شکل جهادى مقدس و همگانى در آید. بعضى با استناد به شعر:

چو علم آموختى از حرص آن گه ترس کاندر شب


چو دزدى با چراغ آید گزیده‏تر برد کالا

تحصیل علم را نفى مى‏کنند که ببینید؛ این تحصیلکرده‏هاى بى ایمان، ضرر و خطرشان براى این مملکت، هزاران بار بیش از بى‏سوادهاى آفتابه دزد است .

شکى نیست که علم، به تنهایى، ضامن سعادت جامعه نیست و دین و ایمان هم لازم است، اما بطلان مغالطه فوق، کاملا آشکار است؛ اگر کل کشور را با نور علم روشن کنیم، دیگر دزد با چراغ یا بى چراغ که بیاید دستش رو مى‏شود. این تحصیل‏کرده‏هاى بى‏ایمان، از جهالت و بى خبرى و خواب آلودگى دیگران سوءاستفاده مى‏کنند که مى‏توانند چنین ضربه‏هایى بزنند.

اخیرا موسسه یونسکو فعالیتهاى عظیمى براى تعلیم و با سواد کردن کشورهاى عقب افتاده، از جمله کشورهاى اسلامى، آغاز کرده است؛ من نمى‏دانم نیت آن‏ها از این کارها چیست؟ شاید یک منظور استعمارى در پشت پرده باشد؛ البته نمى‏خواهم با اظهار بدبینى، پرده سیاهى روى تقصیرکارى‏هاى خودمان بکشم. نیت آنها در این کار هر چه باشد، فرق چندانى ندارد.

آن چه مهم است این که اگر این‏ها موفق شوند تا چند سال دیگر، کشورهاى اسلامى را از فقر و جهل و بیمارى و... نجات دهند، آیا نسل‏هاى آینده نخواهند گفت که چهارده قرن مسلمان بودیم و غرق جهالت و بدبختى، تا بالاخره پیروان مسیح علیه‏السلام آمدند و ما را نجات دادند؟

این یک قاعده تکوینى و روانى است که الانسان رهین الاحسان(79) پیامبران صلى الله علیه و آله و سلم مى‏فرمایند: من احیا ارضا مواتا فهى له.(80) این قاعده در تکوینیات هم صادق است: هر گروهى که ملتى را از جهل و فقر نجات دهند، مالک دل‏ها و عقائد آن‏ها خواهند شد. شاید بگویید: ممکن نیست کسى از توحید به تثلیث بگراید، خصوصا که عالم شود، شاید چنین باشد، ولى مسلما اگر به مسیحیت گرایش پیدا نکند به اسلام هم، دیگر علاقه‏اى نخواهد داشت و رو به مکاتب الحادى خواهند آورد.

حال، چاره چیست؟ آیا طبق معمول، جار و جنجال راه بیندازیم که یونسکو حق ندارد مسلمانها را تعلیم دهد و ...؟

آیا دنیا و اصلا خود ملتهاى مسلمان این حرف را از ما مى‏پذیرند؟ یا راهش اینست که دست به جهاد مقدسى براى مبارزه با این بدبختى‏هاى جوامع اسلامى بزنیم و حال که خداوند ما انسان‏ها را گروه گروه قرار داد تا مسابقه در خیرات دهیم، ما هم گوى سبقت را ببریم و ابتکار کار را خود به دست بگیریم.(81)

ممکن است در این جا، انتقادى مطرح شود که این بحث علم و جهل از نظر اسلام، بسیار کلى بود و نتیجه این بحث که همه ما افسوس بخوریم، چرا چنین کارى نمى‏شود. در حالى که باید لا اقل یک راه عملى براى این مسیر پیشنهاد مى‏شد.

در جواب یادآور مى‏شویم که در مسائل دینى، آن چه بیشتر از همه چیز اهمیت دارد: ایمان عامله است به این که این امر، فریضه دینى و واجب است؛ مثل سایر واجبات، ما در سایر فرائض که این اعتقاد در عامه مردم وجود دارد. مى‏بینیم که چگونه با منت‏هاى اخلاص براى آن فرائض مجاهدت مى‏شود. اگر مردم این امر لطیف را به عنوان یک فریضه بشمارند و به طلب العلم فریضة على کل مسلم معتقد گردند، نهضت و حرکتى پدید خواهد آمد که خود به خود راه‏هاى اجرایى آن هم درست خواهد شد. لذا وظیفه مهم و اولیه ما این است که مردم را متوجه اهمیت این تکلیف شرعى عمومى کنیم.(82)




۷. رهبرى نسل جوان‏

در جامعه اسلامى، افراد مسؤول یکدیگرند: کلکم راع و کلکم مسؤول عن رعیته.(83) به همین دلیل مسؤول نسل‏هاى آینده هم هستند؛ لذا باید این دین و این هدایتى را که به آن‏ها رسیده به نسلهاى آینده برسانند و آنها را براى پذیرش و استفاده آن آماده کنند. چیزى که این بحث را به صورت یک مسأله در مى‏آورد این است که رهبرى یک فرد یا یک نسل در همه جا و در همه وقتى یکسان نیست، بلکه شکل‏ها و کیفیت‏هاى گوناگونى دارد و وسایلى که براى این هدف به کار گرفته مى‏شود، در هر زمانى با زمان دیگر متفاوت است. این امر، مانند نماز و روزه، تعبدى محض نیست؛ که مکلف به انجام آن‏ها به شکل خاصى باشیم و اگر نتیجه هم نداد، از ما رفع مسؤولیت شده باشد. بلکه مسؤولیت آن، از نوع مسؤولیت نتیجه است؛ یعنى از ما نتیجه خواسته شده؛ با هر شکل و مقدمه‏اى که باشد.(84) (85)

مطلبى که در این زمینه باید بدان توجه داشت، مسأله نسبى و موقت بودن وسیله‏هاست. یک چیز که در جایى وسیله هدایت است، چه بسا در جاى دیگر وسیله ضلالت گردد. منطقى که یک پیرزن را مؤمن مى‏کند، چه بسا یک جوان تحصیل کرده را گمراه کند. ما کتب بسیارى داریم که در گذشته، صدها و هزاران نفر را هدایت کرده، اما امروز کتب دیگرى لازم است و آن کتب، چه بسا امروز مایه شک و گمراهى مردم گردد.

قرآن کریم هم مى‏فرماید: ادع الى سبیل ربک بالحکمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتى هى احسن(86) و هدایت کردن را به یک وسیله منحصر نمى‏داند. براى عده‏اى که فکرشان پرورش یافته است، باید حکمت (سخن متقن و غیر قابل خدشه) آورد؛ اکثر مردم که در مرحله دل و احساس به سر مى‏برند، راه جذبشان موعظه نیکو و اندرزهاى دلپسند است؛ و براى آن دسته از معاندین هم که فقط براى مجادله آمده‏اند، باید از جدل استفاده کرد، اما از طریق انصاف خارج نشد.(87)

تفاوت‏هایى هم که در معجزات و روش‏هاى تبلیغ پیامبران مى‏بینیم، به همین علت است؛ زیزرا هر زمانى بیان و معجزه خاصى مى‏طلبد: زمان موسى علیه‏السلام سحر رواج داشته، باید قدرتى ببینند که به سحر غلبه کند و زمانى عیسى علیه‏السلام هم که بازار طب گرم بوده، باید کارى باشد که اطبا از انجامش عاجز باشند. لذا پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم مى‏فرماید: انا معاشر الانبیاء امرنا ان نکلم الناس على قدر عقولهم(88)

از معجزات نبوت این است که هر چه علم پیشرفت مى‏کند و نسل‏هاى بعدى با فهم بهترى مى‏آیند، کلام معصومین و آیات قرآن را بهتر مى‏فهمند. بر عکس مکاتب فلسفى که هر چه شاگرد به زمان استاد نزدیک‏تر شده باشد بهتر مى‏تواند کلام و منظور او را دریابد، پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم مى‏فرمود: نصر الله عبدا سمع مقالتى فوعاها و بلغها من لم یبلغه رب حامل فقه غیر فیه و رب حامل فقه الى من هو افقه منه (89) و دقیقا به همین دلیل است که معتقدیم رهبرى نسل جوان با رهبرى نسل‏هاى قبلى متفاوت است.(90)

ضمنا توجه شود که مقصود ما از نسل جوان، حتما طبقه جوان نیست، بلکه طبقه‏اى است که در اثر تحصیلات و آشنائى با تمدن جدید، داراى طرز تفکر خاصى شده است، خواه پیر باشد یا جوان. ولى چون اکثر این طبقه را جوانان تشکیل مى‏دهند؛ لذا مى‏گوئیم: نسل جوان. به هر حال براى هدایت این نسل باید آگاه به زمان بود: العالم بزمانه لا تهجم علیه اللوابس؛ (91) چرا که در مسأله هدایت و رهبرى، کیفیت و تاکتیک عمل در زمان‏ها و براى اشخاص مختلف، متفاوت است.

درباره این نسل، دو طرز تفکر شایع است و معمولا دو جور قضاوت مى‏شود. برخى آنها را مردمى خام، مغرور، گرفتار هوا و هوس و داراى هر عیب مى‏بینند و لذا همیشه به این نسل، دهن کجى کرده، ناسزا مى‏گویند. اما از نظر خود نسل جوان به عکس است: خود را مجسمه هوش و فطانت و آرمان‏هاى عالى مى‏بینند و گروه قبل را نادان و احمق.

البته از نظر کلى، یک نسل نسبت به نسل پیش مى‏تواند صالح یا منحرف باشد و قرآن هم نمونه‏اى براى هر دوى این‏ها ذکر کرده تا کسى نگوید که نسل جدید، حتما از نسل قبلى فاسدتر یا کامل‏تر است؛ درباره نسل صالح مى‏فرماید: و وصینا الانسان بوالدیه احسانا حملته امه کرها و وضعته کرها و حمله و فصاله ثلثون شهرا حتى اذا بلغ اشده و بلغ اربعین سنة قال رب اوزعنى ان اشکر نعمتک التى انعمت على و على والدى و ان اعمل صالحا ترضاه و اصلح لى فى ذریتى انى تبت الیک و انى من المسلمین. (92) براى نسل صالح، پنج خصوصیت ذکر مى‏کند: اول، روحیه شکرگزارى و قدردانى نسبت به نعمت‏هاى الهى و موهبت‏هاى الهى. دوم، اهل کار و عملند و از خدا توفیق عمل مفید و صالح مى‏خواهند. سوم، این که به نسل آینده و اصلاح آن توجه دارند. چهارم، حالت توجه و بازگشت از تقصیر و کوتاهیهائى را دارند که در گذشته صورت گرفته است. پنجم، حالت تسلیم به حق و به مقرراتى که خداوند در تکوین و یا تشریع قرار داده است و تخلف از آنها موجب نابودى است.

بعد درباره نسل فاسد و منحرف مى‏فرماید: و الذى قال لوالدیه اف لکما ا تعداننى ان اخرج و قد خلت القرون من قبلى و هما یستغیثان الله ویلک آمن ان وعد الله حق فیقول ما هذا الا اساطیر الاولین(93) یک نسل خاصى که با دانستن دو کلمه دیگر به هیچ چیز پاى‏بند نیست، پدر و مادر را تحقیر مى‏کند و به عقاید آن‏ها مى‏خندد و... .(94)

حال ببینیم نسل جوان ما چطور است؟ نسل جوان ما مزایائى دارد و عیوبى؛ یعنى اگر چه یک انحرافات فکرى و اخلاقى دارد اما یک نوع ادراکات و احساسات و آرمان‏هاى عالى دارد که در گذشته نبود؛ این نسل از درى که نشانه بیدارى است، برخوردار مى‏باشد.

پیشرفت‏هاى دنیا در زمینه‏هاى علمى، اقتصادى، سیاسى، نظامى و حرکت‏هاى عدالت جویانه را مى‏بیند و مى‏گوید: چرا ما باید این قدر عقب مانده باشیم. نسل قدیم، سنگینیبار تسلطهاى خارجى را بر روى دوش خود احساس نمى‏کرد و نسل جدید احساس مى‏کند.

در قدیم، سطح فکر مردم پایین بود؛ لذا کمتر دچار شک مى‏شدند، اما طبیعى است که وقتى سطح فکر او بالا رفت، سؤالات بیشتر و مهمترى برایش مطرح مى‏شود که البته این، علامت رشد است. به هر حال، تا درد این نسل را درک نکنیم، جلو انحرافاتش را نمى‏توانیم بگیریم، و اتفاقا دیگران از راه شناخت دردشان، این‏ها را منحرف کرده‏اند.

مکاتب الحادى چون کمونیسم متوجه شدند که اینها احتیاج دارند به یک مکتب فکرى آماده و منظم که آرمان‏هاى اجتماعى بزرگى داشته باشند و به سؤالات آن‏ها پاسخ دهد؛ و دیگر توجه ندارند که این اصول، چقدر محکم و متقن است؛ و با ارائه چنین مکتبى جسم و روح این‏ها را به خدمت گرفتند.

اما نکته دیگر این است که نسل کهن باید خود را اصلاح کند. ما امروز از این نسل جدید گله داریم که چرا با وجود داشتن تحصیلات عالى، از خواندن قرآن عاجز است، اما آیا مگر ما اقدامى براى آشنایى آنها با قرآن کرده‏ایم؟

گذشته از این‏ها نسل قدیم بود که قرآن را متروک و مهجور کرد؛ امروزه اگر کسى مفسر قرآن، باشد نزد ما اهمیت چندانى ندارد، اما اگر کفایه آخوند خراسانى را بداند، یک شخص محترم و با شخصیت به شمار مى‏آید. لذا مى‏بینیم اگر کسى عمرش را صرف قرآن بکند؛ از نان و شخصیت و احترام و... مى‏افتد، اما در همان جا هزاران شخص تشخیص پیدا مى‏کنند که کفایه را چهار لا بلدند - یعنى هم خودش را، هم ردش را، هم رد ردش را و...، اگر نسل کهن به قرآن جفا نکرده بود، قطعا نسل جدید منحرف نمى‏شد؛ باید همه به سوى قرآن باز گردیم تا زیر سایه آن بتوانیم به سعادت حقیقى راه یابیم.(95)

۸و ۹. خطابه و منبر

موضوع بحث خطابه و منبر است. خطابه یعنى سخنرانى و منبر یعنى سخنرانى دینى، پس بحث درباره خطابه دینى و به عبارت دیگر پیوند خطابه با اسلام است.

این پیوند مى‏تواند از چند نظر مورد توجه قرار گیرد: یکى از این نظر که خطابه یک فن و هنر است و مثل سایر هنرها مى‏تواند اثر اجتماعى داشته باشد؛ یعنى به کمک یا به جنگ یک عقیده و فکر بیاید.

اتفاقا از این نظر خطابه عامل اجتماعى بزرگى محسوب مى‏شود و مى‏بینیم که اسلام، در دامن خود خطباى بزرگى را پرورش داده است. دیگر از جهت پیشرفتى است که اسلام در خطابه ایجاد کرده است؛ همانگونه که نظیر این تحول، در شعر و نویسندگى عرب به خوبى مشهود است. اگر خطابه هاى عرب جاهلى را ببینیم و آن را با خطابه‏هاى بعد از اسلام مقایسه کنیم، خطبه‏هاى جاهلیت را تنها حاوى معانى بسیار ساده و ابتدایى خواهیم یافت؛ در حالى که در خطبه‏هاى بعد از اسلام، مانند خطبه‏هاى پیامبر و امیرالمؤمنین - صلوات الله علیهما و آلهما - همه‏گونه مسائلى چون مسائل اجتماعى، حکمت‏هاى بزرگ، مسائل اخلاقى و... مشاهده مى‏شود.(96)

اما مطلبى که موضوع بحث ما را تشکیل مى‏دهد، به دلیل پیوند محکم‏ترى است که میان دین و خطابه واقع شده؛ و آن این است که چرا خطابه و سخنرانى، جزء متن دین قرار گرفت؟ و حال که چنین است، چه استفاده‏هایى از آن مى‏توانیم بکنیم؟

خطابه در یک مورد جزء فرائض است؛ نماز جمعه. نماز جمعه که واجبى است که در کنار سایر فرائض مثل روزه، حج و...، همان نماز ظهر روز جمعه است، با این تفاوت که اولا واجب است که به جماعت خوانده شود و تا دو فرسخ از جوانب، همه مردم باید در آن شرکت داشته باشند و ثانیا به جاى چهار رکعت دو رکعت دارد که دو خطبه جاى آن دو رکعت را مى‏گیرد. در بیان اهمیت حضور مردم در اجتماع روز جمعه همین بس که به نص آیات قرآن کریم، معامله کردن و خرید و فروش بعد از اذان ظهر روز جمعه حرام است.(97)

و حتى واجب است که زندانیان را تحت الحفظ براى نماز جمعه و حضور در این اجتماع مهم حاضر کنند. منظور اصلى از اجتماع روز جمعه، همان شنیدن خطبه‏هاست. هر خطبه مشتمل بر حمد و ثناى الهى، درود بر خاتم انبیا صلى الله علیه و آله و سلم و ائمه دین علیهم السلام، یک سلسله مطالب اخلاقى و اجتماعى و در آخر قرائت سوره‏اى از قرآن.

امام جمعه داراى برخى شرایط صورى است، مانند این که باید عمامه بر سر داشته و در طول خطبه‏ها ایستاده باشد و به سلاحى مانند شمشیر یا نیزه تکیه کند، اما مسأله مهم وظایف امام جمعه در ایراد خطبه نماز است.

اولین وظیفه خطیب جمعه این است که باید مردم را موعظه کند و یاد خدا را در آن‏ها زنده نگه دارد، مصلحت مردم را به آن‏ها خاطرنشان سازد و آن‏ها را از اوضاع و احوال جامعه اسلامى و دنیا با خبر سازد.

درباره موعظه؛ خطابه‏اى است که صرفا به منظور تسکین شهوات و هواهاى نفسانى ایراد مى‏شود و بیشتر، جنبه منع و ردع دارد؛ منع مردم از هواپرستى، شهوت‏پرستى، رباخوارى، ریاکارى و تذکر مرگ و قیامت و نتایج اعمال در دنیا و آخرت و... البته چنین مجالس وعظى که در میان ما بالنسبه رایج است، از بقایاى مجالسى است که متصوفه ابتکار کرده‏اند - که خوب کارى هم کرده‏اند - و از آن جا که بناى متصوفه بر تهذیب و تزکیه نفس خود بود، خطباى کنونى هم که صوفى نیستند، بیشتر به کلام خود جنبه زهد و مبارزه با هوا و هوس مى‏دهند.(98)

در این جا لازم به ذکر است که هیچ کس از موعظه بى نیاز نیست. ممکن است فردى از تعلیم فرد دیگرى بى نیاز باشد اما از موعظه او خیر؛ زیرا دانستن، یک مطلب است و متذکر شدن و تحت تأثیر تلقین یک نفر واعظ مؤمن متقى قرار گرفتن مطلب دیگر؛ لذا حتى امیرالمؤمنین علیه‏السلام نیز به برخى از آصحابش مى‏فرمود: مرا موعظه کن که در شنیدن اثرى است که در دانستن نیست.(99)

وظیفه دوم امام جمعه، مصالح‏گویى است، امام رضا علیه‏السلام در این باره مى‏فرمایند: و توقیفهم على ما اراد من مصلحة دینهم و دنیاهم.(100)

باید دانست که مصلحت گویى، به مراتب از موعظه‏گویى مشکل‏تر است؛ به این دلیل که اولا موعظه کردن تنها نیاز به صفاى قلب دارد و در موعظه، اگر خود شخص اهل عمل و اخلاص باشد، همان بازگو کردن کلمات بزرگان کافى است، اما براى گفتن مصالح عالى دینى و دنیوى مردم علم و اطلاع زیادى لازم است؛ هم علم به مبانى دینى و شناخت کامل اسلام و آگاهى به روح تعلیمات اسلامى و قدرت تفکیک میان ظاهر و باطن اسلام، و هم شناخت جامعه و اوضاع دنیا و خطرات بیگانگان و پیش‏بینى اعمال دشمنان و تغییر و تحولات جهان (که هدایت بدون قدرت پیش‏بینى امکان‏پذیر نیست)؛ امام جمعه باید بفهمد کجا سنگر است سنگر بگیرد و چه فرصتى پیش آمده تا از آن استفاده کند؛ در یک کلام، هم اسلام شناس باشد و هم از اوضاع دنیا و جریانات اجتماعى کاملا مطلع باشد.

ثانیاً اخلاص بسیار لازم است که دقیقا همان چیزى را که از مصالح دینى و دنیوى مى‏فهمد به مردم بگوید. فرق است بین مصلحت‏گویى و مزاج گویى؛ علت این که همیشه مخالفان پیامبران در عصر آن‏ها بیش از مریدانشان بوده‏اند، آن است که آن‏ها با نقاط ضعف مردم مبارزه مى‏کردند و مى‏خواستند آن عیوب و نقاط ضعف را اصلاح کنند و از بین ببرند، مصلحت مردم را رعایت مى‏کردند، نه میل و هوس آن‏ها را.

در باب اخلاص نکته دیگرى هم باید گفت که نباید منبر، کرسى و دلالى شخصیت‏ها شود، حال چه شخصیت‏هاى سیاسى یا روحانى و یا صاحب مجلس .

دستور بعدى امام رضا علیه‏السلام که بیانگر سومین وظیفه امام جمعه مى‏باشد، عبارت است از:

و یخبرهم بما ورد علیهم من الافاق من الاحوال التى فیها المضره و المنفعة؛(101)

یعنى خطیب باید جریانهایى را که در نقاط دور دست جامعه اسلامى واقع مى‏شود و مردم بیخبرند، به آنان بگوید؛ و مردم را از اوضاع خارجى و داخلى مطلع گرداند. باید آن‏ها را خبر کند که در دنیا بر سر مسلمانان چه مى‏آید، نه این که فاجعه‏اى مثل فاجعه اندلس پیش آید (که این مرکز تمدن اسلامى را پانصد سال پیش از مسلمین گرفتند و صدها هزار نفر را کشتند یا سوزاندند و...)، اما تا همین چند وقت پیش در هیچ کتابى نه تنها ابراز همدردى و اظهار تاسفى، بلکه حتى نامى از این حادثه نمى‏بینیم.(102)

از جمله مهمترین چیزهایى که باعث رواج خطابه و منبر در کشور ما بوده، حادثه عاشورا و توصیه‏هاى ائمه دین درباره برپا کردن مجالس عزادارى سیدالشهدا علیه‏السلام است. از این رو شایسته است اشاره‏اى به این مجالس داشته باشیم. با همه نقایصى که در این مجالس وجود دارد، خوشبختانه مردم، احساساتى بسیار پاک نسبت به سیدالشهدا علیه‏السلام دارند و گریه‏هاى آن‏ها واقعا از روى تاثر قلبى است، اما متاسفانه این منبع عظیم مردمى که بسیار قیمتى مى‏باشد، تا به حال در کشورمان بى استفاده مانده است و اگر بخواهیم این کشور را اصلاح کنیم، بهترین و نزدیک‏ترین راه، بهره بردارى صحیح از منابر این مجالس است. البته باید قبلا اصلاح مهمى در زمینه مرثیه‏ها صورت گیرد: اولاً مرثیه‏خوان‏ها به فلسفه واقعى عزادارى براى امام حسین علیه‏السلام و اصلا فلسفه خود قیام سیدالشهدا علیه‏السلام که حق‏طلبى و مبارزه با ظلم و ظالم است توجه کنند و یادآور شوند که آن چه در ذهن عوام شایع شده که امام حسین علیه‏السلام شهید شد که گناه امت بخشیده شود، نه تنها موافق خواست امام حسین علیه‏السلام نیست، بلکه خطرناک‏ترین عامل براى بى اثر کردن آن قیام است.

ثانیاً: توجه کنند که در مرثیه‏ها به ذکر حقایق بپردازند؛ نه این که معلوماتشان منحصر باشد به آن چه در لسان الذاکرین(103) و صدر الواعظین[(104) آمده است! وانگهى براى استفاده بهتر از این منابر، مناسب است که در این جا هم مانند خطبه روز جمعه عمل شود؛ یعنى سخنرانان هم به موعظه کردن بپردازند، هم بیان مصالح، و هم توجه دادن به اوضاع و احوال اجتماعى مسلمین.(105)

به هر حال، هر دولت و مقامى سخن گویى دارد، دین اسلام هم باید سخنگو داشته باشد و سخن‏گوى دین، خطبا و اهل منبرند. نماز جمعه و کرسى حسین بن على علیه‏السلام اگر این طور باشد، مى‏تواند حافظ اسلام باشد. فلسفه عزادارى براى ایشان، احیاى این مطلب است و الا گریه ما براى امام علیه‏السلام چه فایده‏اى دارد؟ او مى‏خواهد نامش و مکتبش و هدفش زنده باشد و با یاد او با هر باطل و ظلم و فساد و فحشایى بجنگیم و زیر لواى او در راه حق مبارزه کنیم.(106)

۱۰- مشکل اساسى در سازمان روحانیت‏

کسانى که آرزوى اعتلاى آئین مبین اسلام دارند و درباره علل ترقى و انحطاط مسلمین در گذشته دور و نزدیک مى‏اندیشند، نمى‏توانند درباره دستگاه رهبرى آن؛ یعنى سازمان مقدس روحانیت، بى‏تفاوت باشند و آرزوى ترقى و اعتلاء آن را در سر نداشته، از مشکلات و نابسامانیهاى آن نگران نباشند.

هر کس که خود را در برابر اسلام مسؤول مى‏شمارد خود به خود نسبت به سازمان رهبرى آن نیز احساس مسؤولیت مى‏کند.

چرا در گذشته حوزه‏هاى علمیه ما جامع رشته‏هاى مختلف علوم از تفسیر و تاریخ و حدیث و فقه و اصول و فلسفه و کلام و ادبیات و حتى طب و ریاضى بود ولى امروز به صورت دانشکده فقه درآمده و سایر رشته‏ها از رسمیت افتاده است؟ چرا افراد بیکار و مزاحم، این قدر در محیط مقدس روحانیت زیادند؟ چرا برنامه‏هاى تحصیلى ما مطابق احتیاجات، تنظیم نمى‏شود؟ چرا بازار القاب و عناوین، اینقدر رایج است، اما مجله و کتاب مفید به قدر کافى نداریم؟ چرا زعماى صالح و روشنفکر ما، همین که در رأس کارها قرار مى‏گیرند، قدرت اصلاح از آنها سلب مى‏گردد و گویى اندیشه‏هاى اصلاحى خود را فراموش مى‏کنند؟ و...

در این بحث مى‏خواهیم بیان کنیم که علت العلل این معضلات، سنت و روشى است که تدریجا در طرز استفاده از سهم امام در پیش گرفته شده و به دستگاه روحانیت، سازمان مخصوصى داده و در نتیجه، باعث مشکلات و نواقص فراوانى گردیده است.

بعضى مى‏پندارند صلاح و فساد یک اجتماع، تنها بستگى دارد به صلاح و عدم صلاح افراد افراد مهم، خصوصا زعماى آن. این‏ها هنگامى که متوجه بعضى مفاسد اجتماعى مى‏شوند، چاره کار را تنها در آوردن یک زعیم صالح مى‏دانند؛ و آنان به نوعى اصالت فردى رسیده‏اند.

شاید اولین بار چنین نظریه را افلاطون در بحث مدینه فاضله خود مطرح کرده باشد؛ از حکماى اسلامى نیز، فارابى در این بحث، پیرو افلاطون است. اما با کمى تدبر متوجه خواهیم شد که تأثیر و اهمیت سازمان و تشکیلات و رژیم اجتماعى، از تأثیر و اهمیت زعما، بیشتر است و در درجه اول باید درباره سازمان صالح اندیشید، بعد زعماى صالح. نظامات اجتماعى نسبت به افراد اجتماع، مانند خیابان‏ها و کوچه‏هاى یک شهر است نسبت به مردم آن، و مردم مجبورند از همین خیابان‏ها و کوچه‏ها حرکت کنند؛ حداکثر آزادى عمل مردم، در انتخاب نزدیکترین راه بین این راه‏هاست.حال اگر شهرى بدون نقشه و حساب، توسعه یافته باشد، افراد چاره‏اى ندارند که رفت و آمد خود را با وضع موجود تطبیق دهند مگر آن که تغییراتى در وضع کوچه و خیابان‏ها پدید آورند.

همچنین اگر زعماى صالح، در رأس سازمان‏هایى که نواقصى دارند قرار بگیرند، تفاوت آن‏ها با دیگران به اندازه آن است که کسى از میان خیابان‏هاى پرپیچ و خم و نامنظم یک شهر نزدیکترین راه را برگزیند. به این بیان، اگر بخواهیم توجیهى براى نظر افلاطون و فارابى بتراشیم باید بگوییم: آن‏ها به آن افراد صالحى اهمیت داده‏اند که حاکم بر سازمان‏هاى اجتماعى باشند نه محکوم آن‏ها.(107)

محیط حوزه‏هاى علوم دینى ما، مزایا و نواقص مخصوص به خود دارد؛ از جمله مزایایش این است که: محیط، محیط صفا و صمیمیت و اخلاص و معنویت است و امتیازى جز امتیاز علمى و تقوائى در آن جا مطرح نیست؛ محیط زهد و قناعت است و از مجالس شب‏نشینى و عیاشى که در سایر طبقات هست خبرى نیست؛ روابط استاد و شاگرد، صمیمى و احترام‏آمیز است و شاگردان، احترام استاد را در حضور و غیاب او، با کمال ادب حفظ مى‏کنند؛ عادت طلاب بر فهم درست و تعمق و تفکر مباحثه است، بر خلاف محصلین جدید که عادت به حفظ کردن و طوطى وار یاد گرفتن کرده‏اند؛ هدف آن‏ها، گرفتن دانشنامه نیست و انتخاب استاد، با خود شاگردان است، از طرفى هر کس که استعدادى داشته باشد، مى‏تواند کتاب‏هاى پایین‏تر را تدریس کند که همین، باعث تعمق بیشتر روى مطالب مى‏شود و از طرف دیگر، چون قانون انتخاب اصلح در مورد استادان رخ مى‏دهد و طلاب، ضمن آزمایش‏ها، استاد بهتر را بر مى‏گزینند، جلو افتادن افراد هم طبق همین قانون انتخاب اصلح صورت مى‏گیرد و کسى که استعداد بهترى دارد، مى‏تواند سریع‏تر رشد کند.

اما در عین حال نواقصى هم دارد:

طلاب، کنکور ورودى ندارند؛ لذا گاه، افراد بى‏صلاحیت وارد مى‏شوند و چون امتحانى در کار نیست، بعضى پیش از طى مراتب پایین، گام به مراتب بالاتر مى‏گذارند و تحصیلاتشان متوقف و خودشان دلسرد مى‏گردند؛ طلاب، استعداد یابى نمى‏شوند؛ لذا کسى که در رشته‏هاى خاصى استعداد دارد، ممکن است در مسیر دیگرى بیفتد و استفاده کامل از وجودش نشود؛ رشته‏هاى تحصیلى اخیرا بسیار محدود شده و همه در فقه هضم شده و خود فقه هم در مجرائى افتاده که از صد سال پیش، از تکامل باز ایستاده است؛ آزادى بى‏حد و حصر در استفاده از لباس روحانیت، وسیله شده براى سوء استفاده افراد بى علم و تقوا که گاه موجب آبروریزى هم مى‏شوند؛ روش غلطى در خواندن ادبیات عرب دارند، چنان که بعد از سال‏ها تحصیل قواعد این زبان، خود این زبان را یاد نمى‏گیرند، نه در حد تکلم و نه در حد نوشتن یا خواندن متون فصیح عربى؛ افراط در مباحثه و شیوع علم اصول، در عین اینکه یک نوع قدرت و هوشیارى در اندیشه طلاب ایجاد مى‏کند، طرز تفکر آنها را از واقع بینى در مسائل اجتماعى دور مى‏کند و روش فکرى آنها حالت جدلى مى‏دهد، خصوصا که منطق تعقلى ارسطویى، به قدر کافى تدریس نمى‏شود؛ اما مهمترین نقصى که وجود دارد و بحث اصلى ما درباره آن است، مربوط مى‏شود به نظام مالى و طرز ارتزاق روحانیین.(108)

در اینکه معاش روحانیین بهتر است که از چه راه تأمین شود، چند نظر هست:

عده‏اى معتقدند که روحانیت همان طور که در زمان معصومین علیهم اسلام مرسوم بوده، باید مانند سایر طبقات، کار و درآمدى براى خود داشته باشند و قسمتى از وقت خود را صرف تهیه امر معاش و قسمتى را صرف شؤون روحانى، اعم از تحصیل و تحقیق و تألیف و تدریس و تبلیغ و افتاء و ارشاد کنند. و اگر کسى مى‏خواهد این شؤون را بر عهده گیرد اما سربار اجتماع گردد، بهتر که از اول، وارد نشود.

حقیقت این است که افرادى زندگى خود را از راه دیگر تأمین کنند و با این حال متصدى شؤون روحانى بشوند بسیار خوب است؛ اما نمى‏توان گفت: همه افراد باید چنین باشند، زیرا با توسعه روز افزون علوم، دیگر چنین چیزى مقدور نیست.

در صدر اسلام، احتیاج این قدر نبوده، اما امروزه وسعت شبهه‏ها و هجوم معاندین، اقتضا مى‏کند که عده‏اى تمام وقت خود را براى دفاع از اسلام و جواب‏گویى به احتیاجات مردم صرف کنند. البته برخى شؤون روحانى که فعلا مرسوم است از قبیل امام جماعت، نه یک شأن مخصوص روحانى است و نه کسى حق دارد به بهانه آن، سربار اجتماع باشد.

فرض دیگر این که روحانیت، بودجه مخصوص خود را از اوقاف و صدقات جاریه تأمین کند؛ همان طور که در تمام دستگاه‏هاى روحانى جهان - غیر از شیعه - چنین روشى معمول است. متاسفانه به عللى، بسیارى از این موقوفات به صورت ملک شخصى در آمده، برخى دیگر در اختیار روحانى‏نمایانى است که به نفع دستگاه‏هایى علیه مصالح عالى اسلام و مسلمین فعالیت مى‏کنند و برخى هم در اختیار اوقاف است و به شکل دیگر تضییع مى‏گردد. فقط موارد کمى باقى مى‏ماند که به مصرف حقیقى و شرعى مى‏رسد.

اگر وضع اوقاف سر و سامان یابد، نه تنها بودجه عادى روحانیت را تأمین خواهد کرد که کمک بزرگى به دین و فرهنگ و اخلاق عمومى خواهد بود، اما اگر با این شکل فعلى جز فاسد پرورى و ایجاد بدبینى نسبت به روحانیت سود چندانى ندارد.(109)

فرض دیگر، استفاده از سهم امام علیه السلام است. طبق نظر شیعه، از آیه خمس استفاده مى‏شود که در اسلام، قانونى مالى وضع شده که براى اداره سازمان رهبرى دینى استفاده مى‏شود. خمس به غنائم جنگى، معادن، عوائد خالص سالانه و... تعلق مى‏گیرد که هر کس باید بعد از وضع هزینه‏هاى شخصى یک پنجم این‏ها را در اختیار دستگاه رهبرى دینى قرار دهد و نیمى از خمس، سهم امام نامیده مى‏شود؛ که مصرفش در حفظ و ابقاء دین است و در حال حاضر، یگانه بودجه‏اى است که سازمان روحانیت ما را مى‏چرخاند و تأثیر زیادى در همه شؤون دینى ما دارد. روحانیین براى وصول این بودجه که نوعى مالیات است، هیچ الزامى به وجود نمى‏آورند و این، خود مردم مؤمنند که با کمال رضایت، خمس اموالشان را به روحانیان مورد اعتماد خویش مى‏پردازند.

امتیاز روحى سهم امام بر بودجه اوقاف، ضمیمه شدن عواطف و تواضع و اظهار ارادت پرداخت کنندگان است و اختصاص سهم امام از طرف عامه مردم به کسى، تابع تشخیص و حسن ظن آنهاست که چه بسا در تشخیص، ممکن است اشتباه کنند.

البته تا صد سال پیش که وسایل جدید ارتباطى پدید نیامده بود، معمولا وجوه شرعى هر شهر به علماى همان شهر داده مى‏شد و غالبا در همانجا مصرف مى‏شد ولى با پیدایش وسائل جدید ارتباطى، وجوهات، کم کم به همان کسى داده مى‏شود که مرجع تقلید است و مراجع، علاوه بر اینکه مرکز توجه عواطف بودند و امرشان مطاع بود، در نتیجه رسیدن سهم امام، امکانات جدیدى براى اداره و توسعه حوزه‏هاى علمیه یافتند و کم کم زعامت‏هاى بزرگ هم پدید آمد؛ تا در قرن اخیر براى اولین بار، مرحوم آیة الله میرزا محمدحسن شیرازى (صاحب فتواى تحریم تنباکو) زعامت کلى پیدا کرد و اولین مظهر این قدرت و ریاست شد.

تاکنون کیفیت مصرف آن، کاملا به نظر شخصى که وجوه به دست او مى‏رسد بستگى دارد و لذا خوب به مصرف رسیدنش، بستگى دارد به میزان زهد و تقواى وى، حسن تشخیص او، و امکانات و قدرت حسن اجراى او.(110)

سهم امام بدین شیوه محاسن و معایبى دارد. حسنش این است که پشتوانه‏اش فقط ایمان و عقیده مردم است و چون مجتهدین شیعه بودجه خود را از دولت دریافت نمى‏کنند، استقلالشان در برابر دولتها محفوظ بوده، همواره قدرتى در برابر قدرت دولتها بوده‏اند و توانسته‏اند با انحرافات دولتها مبارزه کنند.

اما عیبش هم در همین است که چون باید و حسن ظن عوام را حفظ کنند، ناگزیرند سلیقه و عقیده عوام را رعایت کنند و دچار عوام‏زدگى مى‏شوند.

اگر روحانیت ایران را با مصر مقایسه کنیم، مى‏بینیم که در همین جهت، هر یک امتیازى بر دیگرى دارد؛ رئیس جامع ازهر به خاطر نداشتن بودجه مستقل - و نیز طرز تفکرى که درباره اولى الامر دارند - از طرف رئیس جمهور انتخاب مى‏شود و لذا نمى‏تواند در مقابل دولت بایستد؛ در حالى که رئیس حوزه علمیه مى‏تواند در قضیه‏اى همچون مسأله تنباکو دولت را به زانو درآورد. اما از سوى دیگر روحانى مصرى چون معاش خود را به دست مردم نمى‏بیند، مجبور نیست به خاطر عوام، حقایق را کتمان کند. شیخ شلتوتى مى‏تواند طلسم هزار ساله‏اى را بشکند، اما روحانیت ما در اثر آفت عوام‏زدگى نمیتواند پیشرو و هادى قافله باشد و مجبور است در عقب قافله شرکت کند.

ویژگى عوام این است که به چیزى خو مى‏گیرد؛ بدون این که حق و باطل را تمیز دهد؛ همیشه طرفدار حفظ وضع موجود است و با هر نوى به بهانه بدعت، مخالفت مى‏کند. اگر این آفت در روحانیت ما نبود، کاملا روشن مى‏شد که اسلام، در هر زمانى واقعا تازه است و حتى عمیق‏ترین سیستمهاى اجتماعى قرن، قادر به رقابت با آن نیست.

حکومت عوام، منشأ رواج فراوان ریا و تظاهر و کتمان حقایق و شیوع عناوین شده، روحانیان آزادمرد ما را دلخون کرده و مى‏کند؛ و روحانیت عوام‏زده ما چاره‏اى ندارد از این که همواره سکون و مردگى را بر تحریک و پویایى ترجیح دهد که در تاریخ معاصر خود نیز شاهد موارد متعددى بوده‏ایم که حتى مراجع ما نیز از ترس عوام، از اقدامات اصلاحى خود منصرف شده‏اند.

حال، چاره چیست؟ کار معیشت را نمى‏توان ساده گرفت. معیشت از ارکان اساسى حیات است که اگر مختل باشد در سایر شؤون حیاتى اثر مى‏گذارد. البته همواره افراد استثنایى بوده‏اند که در شرایط سخت، عوض نشده‏اند؛ اما سخن در افراد عادى و معمولى است.

با نیاز شدیدى که به متخصصین محض در کار دین داریم، نمى‏توانیم بگوییم: روحانیت ما بودجه عمومى نداشته باشد و از دسترنج خود زندگى کند. اگر هم متکى به دولت باشد، اگر چه حریتش محفوظ مى‏ماند، اما قدرت را از کف مى‏دهد و اگر به مردم متکى باشد، قدت به دست مى‏آورد، اما محکوم است که حریتش را از دست بدهد.

به نظر ما صرف اتکاى بودجه روحانیت ایران به عقیده مردم، سبب ضعف آن نشده، بلکه سازمان نداشتن این بودجه سبب این نقص بزرگ شده و مى‏توان با سازمان دادن به آن، این نقص را رفع کرد؛ تا روحانیت شیعه، هم قدرت داشته باشد هم حریت. این سازمان دادن، مى‏تواند چنین باشد که با ایجاد صندوق مشترک و دفتر و حساب در مراکز روحانیت به گونه‏اى عمل کرد که احدى از روحانیون، مستقیما از دست مردم ارتزاق نکند، بلکه هر کس به تناسب خدمتى که انجام مى‏دهد از آن صندوق؛ که در اختیار مراجع و روحانیون رده اول است، معاش خود را دریافت کند.

اگر وضع اصلاح شود هم مراجع تقلید آزاد خواهند شد و هم مساجد، از صورت دکه کسب و در آمد، خارج خواهند شد و دیگر چنین ننگى براى جامعه شیعه نخواهد بود که در مساجد بزرگ، هر کسى در گوشه‏اى اقامه جماعت کند!(111)

شاید کسى فکر کند که در این بحث از اثر شگفت‏انگیز ایمان و تقوا غافل بوده‏ایم و این گفته‏ها فقط در مورد سازمان‏هاى اجتماعى دنیایى، صادق است؛ نه در سازمان روحانیت که افراد متقى تشکیل شده است.

اما مى‏گویم چنین نیست؛ البته ایمان و تقوا بسیارى از مشکلات را حل مى‏کند؛ در سازمان‏هاى دولتى با همه تشکیلات عریض و طویلشان شاهد این همه اختلاس هستیم؛ ما قبول داریم که قدرت معنویت و دین است که با این همه بى‏نظمى، مانع متلاشى شدن روحانیت ما شده است، اما ما مى‏گوییم: بنا نیست که ما ایمان و تقوا را جانشین همه چیز بدانیم؛ همان طور که ایمان نمى‏تواند جانشین علم شود، نمى‏تواند جاى نظم و انضباط - که یکى از اصول مقدس زندگى بشرى است - را بگیرد.

اگر ایمان، بعضى مفاسد بى نظمى را از بین برده، یادمان باشد که بى نظمى در معیشت روحانیت، به مقیاس بیشترى، ارکان ایمان را متزلزل کرده است. موجب بسى تاسف است که مردم ببینند، اطرافیان برخى مراجع تقلید، با اختلاس‏هاى کلان سهم امام زندگى بسیار مرفهى براى خود درست کرده‏اند، آیا این مسأله به روحانیت ضربه نمى‏زند.

وعظ و تبلیغ هم که یکى دیگر از رشته‏هاى وابسته به روحانیت است، به نوعى دیگر گرفتار عوام‏زدگى است و آن، نه به خاطر سهم امام، بلکه به این خاطر است که این کار رسما به صورت یک شغل در آمده است.

موضوعى که همه انبیاء به نقل قرآن از آن امتناع مى‏کردند، در میان ما جارى و معمول است و معلوم است که وقتى چیزى همچون عرضه کالا براى فروش شد، دیگر تابع میل و خواسته مصرف کننده خواهد بود؛ نه تابع مصلحت وى.

من منکر وجود خطباى صالح و مصلحت اندیش و خدمات آنها نیستم؛ بلکه مى‏گویم: سازمان روحانیت باید خودش گروهى خطیب و واعظ با برنامه صحیح تربیت کند و زندگى آنها را اداره کند و آنها مزد و اجرى از رسالت خود نخواهند. این عده آزاداندیش، کافى است که دیگران هم از آنها پیروى کنند.

اگر به خواست خدا مشکل مالى سازمان روحانیت ما حل شود، سایر نواقص به دنبال آن حل خواهد شد و اگر ما نکنیم، روزگار خواهد کرد.

سخنان ما بدین معنى نیست که در افراد روحانى ما نسبت به سایر طبقات، نقیصه‏اى هست. بلکه خود این سخنان، دلیل آن است که نویسنده، هر انتظارى دارد، از این‏ها دارد. منظور نویسنده این است که با سازمان صحیح دادن به روحانیت، راه عملى شدن هدفهاى مقدس آنها فراهم گردد. به نظر من مادام که اصلاح اساسى صورت نگرفته، وظیفه افراد اصلاح طلب، این است که زندگى خود را از شغل دیگرى تأمین کنند تا بتوانند آزاد فکر کنند و آزاد بگویند و مقدمات یک اصلاح اساسى را فراهم نمایند.

امروز ملت ما تشنه اصلاحات نابسامانیهاست و از طرفى مدعیان اصلاح‏طلبى که - علاقه‏اى به دیانت ندارند - زیادند و در کمین احساسات نو و بلند نسل امروزند. اگر روحانیت به حاجتهاى صحیح این ملت پاسخ مثبت ندهد، ملت به سوى آن قبله‏هاى نوظهور متوجه خواهد شد.

عده‏اى معتقدند سر و سامان دادن به سازمان روحانیت آرزویى بیهوده و همچون زنده کردن مرده است؛ اما من بر عکس، معتقدم که روحانیت ما از لحاظ هسته اصلى از زنده‏ترین دستگاه‏هاست؛ درخت آفت زده است که باید آن را حفظ کرد، با آفاتش مبارزه کرد. نظر کسانى که آن را درخت خشکیده‏اى مى‏دانند که باید ریشه کن شود، مردود مى‏دانم و تز اسلام منهاى روحانیت را همواره یک تز استعمارى دانسته‏ام و معتقدم هیچ چیز نمى‏تواند جانشین روحانیت ما بشود و حاملان فرهنگ اصیل و عمیق اسلامى، تنها در میان این گروه یافت مى‏شوند. عقیده و امیدم به اصلاح روحانیت را از از اطلاعاتى که درباره معارف غنى اسلام و شخصیتهاى لایق این دستگاه دارم، الهام گرفته‏ام و عملا این اصلاح واجب را نه تنها دور نمى‏دانم بلکه کاملا نزدیک و قریب الوقوع مى‏بینم: انهم یرونه بعیدا و نریه قریبا(112) (113)